سلام
چند روز خیلی سخت وبد داشتم، کلافه وعصبی والبته بسیار زیاد غمگین، دلایل زیادی همبراش داشتم، اونقدر زیاد که فرصت نمیکردم فکر کنم حال بدم از کجا شروع شد.امشب که کارم زیاد بود، توی ماشین با یک ذهن خسته، برگشتم عقب، چند شب پیش، پسرک روی دستم خوابیده بود و من مبهوت صدای نفسهایش، دست دیگرم گوشی بود، توی اینستا، وقت گذرانی میکردم، یک پست دیدم، سونوگرافی یک خانم باردار و شنیدن صدای قلب جنین، یکچیزی تیر کشید توی قلبم، انگار یک جریان گدازه از مغزم حرکت کرد تا پایین،زیر دلم شدیدا تیر کشید و ...
پسرک وچشمهای بسته اش و صدای نفسهایش یک طرف و این حال گند وتلخ و مزخرف که ماهها بود نداشتم یک طرف دیگه. این تصویر از بزرگترین حسرتهای من بود، شنیدن صدای قلبش، سونو شدن و ...
چند دقیقه ای طول کشید، تا بتونم خودم را کنترل کنم، اشکهایم را، درد جسمم را و اینبار عذاب وجدان حمله کرد، دستم زیر پسرک بی حس شده بود، میدونم ، خیلی چیزها را میدونم اما گاهی، حسرت، دلتنگی از جایی که باور نمیکنی حمله میکنه.
بگذریم.
عزیززززم
یه سری حس ها هستن که ادم تو خیلی از شرایط لمسشون میکنه.
خداروشکر شما با تصمیم منطقی تون، شرایط رو مدیریت کردین و نذاشتین پشیمون بشین
بهترین ها رو برای قلب مهربون ترین مامان مریم دنیا ارزو میکنم
ممنون از لطفتون به من، بهترینها برای همه کوچولوهامون
عزیزم ...
چرا انقدر نسبت به خودت سختگیری؟؟
یه کوچولو با خودت مهربونتر باش
مهربونم، اتفاقا زیادی مهربونم
ببخشید من متوجه ی پست و کامنت دوستان نشدم،خدایی نکرده بارداری بی نتیجه داشته اید؟ در هر صورت خوشحالم که پسری داری که از روی پوستر شخصیتها میگه خوشحاله چون شما را داره
سلام، نه نیجریه هیچ بارداری نداشتم. ممنونم، من هم از وجودش خوشحال و راضیم
مریم جان خیلی خوبه این مدل حسرت ها سر بکشه بیرون و خودش را نشون بده
اتفاقا بار سنگین ش کمتر میمونه روی قلبت
پسرک تموم زندگی تو هست درست
ولی اون چیزی که تو را عذاب داده را به خودت حق بده بابت غصه بخوری
وقتی یه چیزی نیست یا اتفاق نمیوفته دلداری دادن حل ش نمیکنه موقتا فراموش میشه ولی اینکه ما اون موضوع را بپذیریم و بابت ش سوگواری هم بکنیم مهم تره و البته خیلی خیلی تلخ و درد ناکه
بخاطر همین بهت میگم با وجود تمام عشقی که به پسرت داری و میدونم پررنگ ترین دلخوشی روزگارت هست ولی با این حسرت ها روبرو شو تا پذیرش ش آسون تر بشه عزیزم
برات خیال راحت آرزومندم عزیزم
نمیدونم کار درست چیه، کار غلط چیه، متاسفانه وقتی به هم میریزم، در هر زمینه ای، نمیتونم خودم را ، حالم و احوالم را مهار کنم. آرزو داشتم وقتی پسرکم در آغوشم هست، اینجوری حس نیاز ، حس حسرت آتیش به وجودم نکشه، نمیخوام توی ذهنم هم تصور کنم که قدر پسرکم را نمیدونم، فقط گاهی، فقط گاهی چنان آتشی از وجودم میگذره که تا چند روز شاید نتونم از غارم بیرون بیام،
شاید بهتر بود این حس حسرت ، قبل از ورود پسرک کاملا درمان میشد، شاید اگر همراهی همسفر بود در گذر کردن از این حال، قبول کردن تجربه نکردن بعضی تجربه ها، خیلی راحتتر بود.
به هرحال من هستم و خودم و حضور گهگاهی این حس تلخ که امیدوارم کمرنگ و کمرنگتر بشه.
عزیزم ، حق داری ... گاهی نمی شه ولی خوب ترش رو خدا در آغوشت قرار داده ...
ایمان داشته باشیم یه وقتا نشدن ها به صلاحمون بوده اینطوری میزان پذیرش بالاتر می ره.شکر برای تجربه های ناب دیگه مادری ات ...
راستش به خودم حق نمیدم، باور دارم که پسرکم بهترین اتفاق ممکن مادرانه من هست، فقط گاهی حسی ، حالی از گوشه کنارهای وجودم جوونه میزنه و من فقط مجبورم صبر کنم تا بگذره.
درد سختیه و حق داری
کاری که نمیشه کرد، میشه؟ از وجود پسرک با تمام وجود لذت ببر
میگذره، فقط گاهی سرکشی میکنه، با پسرکم زندگی میکنم