سلام
دوسه روزی هست که همسفر و پسرکم به ایران برگشتند، دارم دق میکنم از بس همه هتل، فروشگاه، خیابان، عطر پسرم را داره. حتی آسانسور هتل هم برام شده محل شکنجه. بودنشون فوق العاده بود، هرآنچه تو این چند ماه جلوی چشمم اومده بود و دلم میخواست اونها ببینند، دیدند. چرخ و فلک جلوی هتل، استخر فوق العاده هتل، خانه بازی قشنگ توی مجتمع، کشتی سواری سمت جزیره و .. .
به دلیل طولانی موندن ، سفیدهای موهام وحشتناک شدند، ریش و سبیل هم فراوان. الحمدلله دانش رنگ مو زدن هم مطلقا ندارم. در گشت گذار بودم و شدیدا فکرم درگیر موهایم بود، اتفاقی کلامی فارسی شنیدم، اتفاقی تبلیغ آرایشگاه میکرد، اتفاقی یگ آرایشگاه بسیار بزرگ بود و اتفاقی با پدیده ای بهنام آزی جون و دخترهایش آشنا شدم. کارش بسیار عالی بود، قیمت هم مناسب، فعلا از کابوس موی سفید راحت شدم.
یک جوری ذخیره ماندنم تمام شده که پاچه تمام ملت از ترک و ایرانی را میگیرم، چنان سگ درونم فعال شده، که بخدا خودم هم نگرانم.
دلم پر میزنه برای یک ظرف کشک بادمجان، یا میرزاقاسمی، یا کتلت، یک جوری لیست غذای برگشت یرای ایران در ذهنم دارم که انکار در حال حاضر هیچ دغدغه دیگری ندارم.
دلم پر میزنه برای آغوش پسرکم، دلم لمس پوستش را میخواد وقتی توی استخر بود
نپرسید کی برمیگردی، خودم هم نمیدونم.
زندگی پر از حسرت و دغدغه ست
و احتمالا همین حسرت و دغدغه، قشنگی بخشهای دیگه را نشان میده