سلام
ظهر شده و بلاخره بعد از چند ساعت کار توی خونه، کمی حال و هوای مرتب گرفته خونمون. دی ماه شده و شلوغی کار من بیشتر ، دیروز کارخانه بودم و خستگی پنجشنبه کاری، هنوز توی وجودم هست، به ویژه که پسرکم شش صبح بیدار باش زده و من به جبران تمام دیروز که همسفر جوجه را نگهداشته و مشغول کرده ، امروز سعی کردم ، کمک کنم کمی بیشتر بخوابه. دقیقا همان شش صبح سراغ کیکی که قبلتر قول داده بودم گرفت. کیک توی فر رفت، اعلام کرد قرمه سبزی میخواهد ، خورشت که روی گاز رفت ،صبحانه خواست و روز جمعه آنقدر شلوغ شروع شد که الان مهره های کمر م دونه دونه صدا میدن.
پسرک کمکم خوابش میاد ، دایناسورهای ریز و درشت را کنار خودش چیده و یک کارتن دایناسوری خواسته. فرصتی پیش اومد از فضای دل انگیز بارانی حیاط استفاده کنم، همسفر همراهی کرد و دقایقی گپ و گفتگو، یادم نمیاد آخرین بار کی فرصت صحبت دونفری داشتیم.
شب قبل موقع خواب میگه، مامان میدونی من کادوی تولد از آسمون وی خواستم ؟ باران و برف، امشب باران اومده، برف هم میاد ، دلم میلرزه از معصومیت وجودش.
خانواده همسفر اش پخته آمد و دورهم هستند، خانواده خودم هم اتفاقا دورهم هستند . شدیدا دلم بک دورهمی ساده با اش خواست، همسفر اعلام آمادگی میکنه بره و اش بخره، اما دلم نمیخواد، دلم دقیقا دورهمی با خانواده را میخواد امروز.