سلام
کمی بعد از پنج صبح به روال هر روز از خواب بیدار شدم، بخشی از حیاط منزل سبزیکاری شده و متاسفانه به دلیل زمان محدود ما فرصت چیدن خیلی نداریم. امروز همت کردم و دو سید چیدم که بیارم برای دوتا همکار توی کارخانه ، بوته فلفل را چککردم، فلفل کوچولو زیاد داشت، بزرگ کم، چندتا بزرگ را چیدم و کنار ریحانها گذاشتم، بوته خیار را نگاه کردم، یک دونه تپل پیدا کردم ، گوشه خیار در آستانه خرابی بود، چیدمش برای همسفر و بلاخره آماده کار شدم.
از مورچه های بیشمار که بگذریم (اصلا با مورچه منازل خودتون مقایسه نکنید، بیشمار که میگم واقعا بیشماری)و البته سایر حشره هایی که تمایل زیاد برای ورود به منزل دارند، کمکم با فضای خانه کنار اومدم، شبها که همسفر مشغول آبیاری خیاط میشه، معمولا فنجانی قهوه یا چای آماده میکنم و میرم کنارش و تلاش میکنم به خیلی چیزها فکر نکنم، فنجان را که از دستم میگیره خیالم راحت میشه که هنوز جای امید هست.
پسرکم توی دوچرخه بازی ماهر شده، البته هنوز تنها نمیره بیرون ولی کمکم داره سیگنالهای من بزرگ شدم را میده هرچند ضعیف، دیروز همینطور که پسرکی را توی محوطه، دوستم، دوستم صدا میکرد، به پدرش تذکر داد بابا من بزرگ شدم لطفا پیش ما نباش.
روزهای زندگی دارند پیش میرن ، با قشنگیهای زیاد، تلخیهای زیاد، بالا و پایین های فراوان ، یک روز خیابان سیاه پوش، یک روز سفید پوش ،...
توی ذهنم در حال چیدن یک برنامه سفرم، اگر نخندید میگم برای عید ، میدونم زود هست اما ذهن من توی شرایط سخت فرار میکنه به آینده ، به پسرم روی نقشه مسیر را نشان میدم، به همسفر بی علاقه هتلها را نشان میدم و میرم جلو.
فعلا
《به پدرش تذکر داد بابا من بزرگ شدم لطفا پیش ما نباش》غش کردم براش خصوصا لطفا گفتنش![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
وروجک خیلی از درخواستهای قلدارانه را با لطفا پیش میبره و کلا دلبری میکنه با جملات گهرلارش