سلام
۱۸ سال قبل بود، خوابگاه ۹ دانشگاه صنعتی، حدود ۶ صبح بود یا کمی دیرتر، صدای جیغ از طبقه پایین اومد، مریم سحر خیز که مثل همیشه کله سحر بیدار شده بود به سمت طبقه همکف دوید، لاله بود که جیغ میزد، دخترک زیبا روی و بلند بالا که همیشه تو مراسمها مجری بود و انقدر خودش و اسمش جذاب بود که آدم بشناسش، گوشی تلفن دستش بود و همچنان جیغ میزد، چیزی نمیفهمیدم، مسئول خوابگاه بغلش کرده بود و با کمک یکی دونفری سعی میکرد از گوشی تلفنی که کسی اونطرف جوابگویی نبوده دورش کنه. نگاهم رفت سمت تلویزیون که توی لابی خوابگاه بود، اخبار یک ساعتی بود، بم زلزله شده بود، لاله از حال رفت، مسئول خوابگاه نمیتونست نگهش داره، صدام زد، گیج و ویچ تلاش کردم یک طرف دخترک را بگیرم، کشانده شد سمت نیمکت و صدای بلند خانم مسئول را شنیدم که از کسی پیگیر امبولانس دانشگاه بود.
لاله سه نفر از خانواده اش را تو زلزله از دست داد،یادمه یکی دو ترمی دانشگاه هم نیومد.
هرسال ۵ دی که میشه پرت میشم به اون صبح پر از ترس، وحشت و غم و نگاه دخترکی که میلرزید از پاسخگو نبودن کسی پشت خط، هرسال دلممیخواد بدونم آیا بهتر شد با رفتن دوبرابر و مادرش، چطوری زندگی کرد، چطوری ادامه داد، هرسال اسمش توی ذهنمان و میره، تنها دخترک بّمی که میشناختم.
سلام مریم
منم هر وقت غزل های حامد عسگری رو می خونم یاد اندوه جانش می افتم که تو زلزله بم خانواده اش رو از دست داد.
به خودم میگم این یکی در سوگ کدوم عزیزشه
تلخیش خیلی بزرگ بود، اون موقعها من تازه با بسطامی آشنا شده بودم باورم نمیشد شب زلزله بم بود، عزیزی از راه دور داشتیم که همراه خانمش چند روزی از استرالیا با ایران اومده بود و ...
تو این سرزمین غم تمومی نداره
چه غم انگیز بود،چقدر همهمون اشک ریختیم باهاشون
تلخ بود و تلختر این بود که هنوز هم تکرار میشه و دیده میشه