سلام
شبتون به خیر باشه الهی
انشالا که تعطیلات قشنگی را پشت سر گذاشته باشید. من روزهای خوبی داشتم، شنا کردم، فیلم دیدم، از فیلم خوشم آمد، ۴ مرتبه آنرا دیده ام، تازه توی گوشی هم ریختم ، توی سرویس وقتی دلم تنگش میشود، باز سراغش رفته ام و خواهم رفت( موضوعش هم هیچ ربطی به کودک و بی بی و جغله های مشابه نداره، کلا حال خوبی بهم داده)، خانه پدری رفته ام، موضوع نیما را با پدر و مادر مطرح کردم، علی رغم تصورم عجیبان غریبان بی سوال پذیرفتند (ممکن است آرامش قبل از طوفان باشد)، یک نامزدی رفته ام، تا جایی که تارهای صوتی ام یاری کرده اند، جیغ کشیده ام و سوت زده ام و البته با پاشنه بلند زمین هم خورده ام و در تمام خلوتهایم با تفکرات مغزم کشتی گرفته ام و چند باری هم در حد خفگی در آغوش همسفر گریه کرده ام و ذوق زده از باران زیبا، با تپلکهای خواهرک زیر باران مثلا رقصیده ایم و بلاخره امروز به کارخانه بازگشته ام.
* با برادرک حرف زده ام، لامصب چنان میفهمدم که انگار خود من است، برای آمدن نیما ذوقی کرده است و البته سفت و سخت کنارم ایستاده که مبادا رویاهای زنانه ام آسیبی ببیند در هیاهو و فوران هورمونهای مادرانه ام.
*میتونم روزی ده بار پست بگذارم و از زلزله درونم بگم، که چقدر میخواهمش و منتظرش هستم و چقدر نمیخواهمش و اَزَش فراری هستم تا آن حد که گاهی آرزو میکنم که پرونده زندگی ام همین روزها بسته شود و مجبور نشوم پای پسرک را به زندگیم باز کنم و مدل ترسناکی از زندگی را ببینم، از آن ترسناکها که نیما باشد و راستین نباشد و من هم باشم، اما ترجیح میدهم خیلی سراغ گوشی نیایم و اینجا چیزی ننویسم، اینطوری وسوسه نمیشوم که سراغ داستانهای تلخ فرزندخواندگی بروم، تجربه های بد دیگران بخوانم. فعلا سفت و سخت منتظر جواب سفارت کوفتی هستم، ذهنم را با فانتزیهای سفر مشغول کرده ام و به روی خودم هم نمی آورم که مصاحبه چقدر مشنگانه پیش رفت. سفرنامه های پرتقال را میگردم و عکسهای کوچه های دلفریب ایتالیا را میبینم و سعی میکنم وقتی همسفر میپرسد که میفهمی با خودت چند چندی ، خودم را به خریت محض بزنم.
منم پنجشنبه نامزدی رفتم
خیلی خوب بود خیلی چسبید
به سلامتی، چه خوب