خیلی سال قبل، فرصتی پیش اومد و تونستم تعدادی از کتابهای جلال آل احمد را بخونم، زن زیادی، مدیر مدرسه و ..،توعالم نوجوونی کلی بهش ارادت پیدا کردم، افتادم دنبال کتابهاش و با مغز نه چندان هوشیارم سعی میکردم بفهمم چی میگه، به عادت دخترانه ام خواستم از خودش اطلاعات پیدا کنم، چیزکهایی پیدا شد و خیلی چیزها هم پیدا نشد، چیزی از همسرش نمیدونستم، اینترنتی هم نبود که با چند تا کلیک شیرجه بزنی تو دنیای اطلاعات و بتونی یک بفهمی کی به کیه.بعدترها خیلی اتفاقی با سیمین نامی آشنا شدم و از آنجا که تا قبل از این تنها سیمین و خاصترین اسمی که میشناختم مادرم بود، بسیار علاقمند شدم بفهمم این سیمین دوم پیدا شده توی دنیای من کیه، تو عالم غلط اطلاعات کم و ناقصم بارها و بارها سیمین غانم وسیمین دانشور اشتباه شد تا اینکه روزی روزگاری توی یک اردو فرصتی پیش آمد تا بتوانم وارد جزیره سرگردانی شوم و پدر چشمم را دربیاورم تا توی نور کم شبانه اتوبوس کتاب را به پایان برسانم و در ذهنم ثبت شود بانوی دانشور نامی که خالق این اثر است و عاشقش شوم. هم عاشق خودش ، هم عاشق هستییش. بعد از آن بارها و بارها فرصت دوباره خواندن جزیره و ادامه اش پیش آمد و من بارها و بارها هستی و مراد و...را در ذهنم ساختم و خدا میداند چقدر عاشق آناناس پیچیده در روزنامه مراد شدم و وقتی سالها بعد روزی روزگاری به جای گل آناناس هدیه گرفتم چقدر بیشتر ذوق کردم و یک عالم خدا میداندهای دیگر.بگذریم.
*این همه بافتم تا بگویم، امروز تولد بانو بود. تولد دلنشینش مبارک.
*اینکه این کتاب سالها بعد، کجاها که مرا نکشاند هم بماند.