سلام، شبتون بخیر.
انشالا که اگر روزه بودین تشنگی و گرسنگیتون برطرف شده باشه و الان با حالی سنگین در حال گذران دوران پس از افطار باشین، اگر هم روزه نبودین که بازهم امیدوارم خستگی کار روزانه از تنتون بیرون رفته باشه.
همسفر اعتقاد شدیدی به خیر بودن هر اتفاقی که میافته داره، بارها و بارها سعی کرده این باور را به من بقبولونه، گاهی تونسته خیلی گاهها هم نه.یک اتفاق خیلی ساده بازهم این عقیده اش را به من نشون داد، وقتی با شرط بندی و در واقع به دلیل دیگری که برای خودش و البته من هم قابل قبول بود سینما رفتن را پیچاااااااااند، خواستم کمی نق و نوق کنم و بگم بازداری آخر هفته را به لب تاپ جونت میچسبی و درگیر کارهای تمام نشدنیت هستی، گفتم بی خیال، بزار ببینیم چی پیش میاد و عجب چیزی پیش آمد.
دوستی تماس گرفت و گفت باید شب را در ویلای دماوند بمانند و تنها میترسند و لطفا ما برویم آنجا و ما هم نمیدانم چطور شد که دوساعت بعد دماوند، در یک باغ زیبا،پر از گیلاس و آلبالوهای زیبا، پر از هوای خوب بودیم، بعلههههههه، میشود سینما پر و در عوض باغ نپر. همین چند وقت پیش بود که با دیدن عکسی در اینستا کلی دلم خواست شبی افطار را در یک حیاط باصفا بگذارنم و چه زود این آرزوی شادمانه ام برآورده شد و من و همسفر در کنار عزیزانمان پنجشنبه شب را در یک باغ باصفا در کنار فواره آب و گل و بلبل افطار کردیم، جایتان سبز سبز.
نیمه شب بود که راه افتادیم، باید برمیگشتیم، با اصرار میزبان صندوق بزرگی از میوه ها در ماشین قرار گرفت و تمام جمعه من به کدبانوگری و هسته گیریه آلبالو گذشت و وااااااای که چقدر کار سختی بود و میدانید وقتی کسی در عمرش بار دوم باشد که چنین کار شاقی را انجام میدهد چه پیش می آید؟؟؟
حواسش نیست که باید روی سرامیکها پوششی قرار بدهد و سرامیکها را تا شعاع چند متری خال خال بنفش میکند،
مشنگانه حواسش نیست که لباس تنش سفید رنگ است و در پایان لباس خالخالیه بنفش تحویل لباسشویی میدهد و فاجعه تر از همه، حواسش نیست همان اول کار محتوای آلبالوها را چک کند که مبادا مهمان داشته باشند و آخرین هسته را که در می آورد شک میکند و میبیند واااااااای، تمام آلبالوها، بدون استثنا مهمان دارند و مریم نمیداند ظرف آلبالو را به کجا بکوبد. فکرش را که میکند میبیند همسفر خبر ندارد، شب قبل هم که بی هوا همینطوری دانه دانه آلبالو گیلاس میل کرده و سالم مانده، پس کوچولوهای سفید ضرری ندارند، دانه دانه جانورها را درمی آورد و خیلی آرام مربا را میپزد، پس چی.....فکر کردین نتیجه آنهمه زحمت را میریزم دور؟؟؟
امشب که همسفر از مربا چشید گفت محشرهههههههه و من عاشقانه لبخند زدم و راز کوچولوهای سفید را پیش خودم نگهداشتم تا با خیال راحت مرباها را نوش جان کند و وقتی مرباها تمام شد صادقانه اعتراف کنم، همچین همسفر راستگویی هستم من.
شبتون خوش، من هم برم لالا.
سلام مریم جون الان سالمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!
سلام به روی ماهت،
بله سالم هستیم و من الان میدونم وجود مهمان مربا را خوشمزه تر میکنه.
به به
این که از خیر هم بهتر بوده که
گفته بودم که ،
در طریقت هر چه پیش سالک آید ، خیر اوست..
واسه آلبالو
از اینا بخر
خیلی خوبه
http://www.iran-meshop.net/index.php?id=372
اون مهمون ها هم ویتامین و پروتئین دارن
مخصوصا که طبیعی و مال باغ و درخت بودن بدون سم پاشی
نگران نباش
خیلی موقعها فراموش میکنم و یادم میره اما وقتی قبول میکنم هرچه پیش اید بهتر است، خیلی اتفاقهای بهتری میافته.
من نگران نیستم اما وقتی همسفر بفهمه احتمالا نگران میشه.
ایتا خوبه ولی نه برای آلبالوهای من، اینجوری نمیشه فهمید کرم داره.
مهمانهای بسیار ناز نازی بودند والبته خوشمزه
کاش همه دل بخواهات همینقدر زود برآورده بشن.
معرفت داشته باش خودتم از اون مربای خوشمزه ی ویتامینه بخور
وقتی بعضی چیزها به محض حضور در ذهن برآورده میشن ادم میمونه پس چطوری میشه برای بهضی چیزهای دیگه باید سالها التماس کنی و ارزو کنی و بازهم نه.
میخورم، کاملا فراموش کردم که چه جراحیهایی انجام دادم و چیها در آوردم.
ویلا و باغ رفتن هایتان مستدام
شکم دکتر مملکت را با مربای کرمالو پر کردید!!!
ممنون، نخهیر، با مربایی کهدقبلا منزل کرمها بود پر کردم، دانه دانه کرمها را خودم درآوردم.
یه کدبانوی خوب هیچ وقت راز آشپزخونه رو لو نمیده.حتی به آقای خونه.فقط خدا میدونه کدبانوها چقدر راز مگو دارن.
این نکته ای که شما گفتی بسیااااار مهمه، این رازها را باید فقط تو وبلاگ گفت.
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
سلام جالب بود.ممنون