سلام
همسفر دو شبی هست که شدیدا سرماخورده ، آنقدر بی حال و ناتوان بود که اعتماد نداشتم تنهایی رانندگی کنه تا بره ویزیت بشه. صلاح هم نبود پسرک را ببریم، مجبور شدم همراه پسرکم بمونم، سه دقیقه مسیر رانندگی همسفر سه ساعت انگار گذشت ، مشغول بازی با نیما شدم، از ذهنم گذشت خوب این بنده خدا، یک سوپ لازم نداره؟ ذهنم من چرا یادش رفته آشپزی هم بخشی از زندگی روزانه هست به ویژه در دوران بیماری؟
نیما را وارد بازی آشپزی کردم تا بدقلق نشه. کمی سوپ آماده کردم و یادم افتاد یک بسته ماهیچه جدا گذاشتم، ماهیچه و پلو که آماده شد، همسفر به خونه رسید.
خدا را شکر بر خلاف روتین، از غذای آماده شده به دلیل ضعف زیاد استقبال کرد.
دیروز صبح بارها و بارها نگرانش شدم و زنگ زدم، فکر میکنم ماهها از تماس روزانه گذشته بود، ماهها از شبیه همسر رفتار کردن گذشته بود.
دیشب پسرکم خیلی زود خوابید، خوشحال شدم، دوتا جلسه از پیش تعریف شده بود که اگر پسرک بیدار بود، مکافات میشد. جلسه اول که تمام شد یک ساعتی وقت داشتم، دیدم همسفر شیر گرم کرده، کنار چند خرما و باز جلسه...
ماشین شرکت ساعت 6:40 میاد دنبال من و من دقیقا 6:37 از خونه خارج میشم. پسرک کمی از زودتر معمول بیدار شد، توی بغلم بود، دلم لمسش را میخواست. لحظه خروج نزدیک بود و ناگهان گفت، مامان این پازل دریایی را درست کنیم؟ گوشه چشم به ساعت، با تمام سرعتم پازل ساختیم ث خدا را شکر هیچ قطعه ای کم نبود و بلاخره ماشین شرکت با دقایقی تاخیر.
چقدر خوبه امروز چهارشنبه هست، درون ذهنم جلسات ردیف شده پنجشنبه را فاکتور میگیرم، فقط عشق میکنم اگر باران هم اضافه شود به این آخر هفته.
فعلا تا بعد
سلام ، ان شالله همیشه دنیا به کامت باشه و امیدوارم که آخر هفته خوبی داشته باشید و همسرتون هم سلامت باشند.
سلام ممنون، آرزوی آرامش برای همه.