سلام
من خیلی زیاد نقاط مثبت و منفی خودم را میشناسم، خوب میدونم کجا داغونم و کجا فوق العاده، یک حسی که تا حالا و توی این عمری که گذشت تجربه نکرده بودم، تجربه حسادت بود. در زندگی شخصی و کاری ، اینقدر معمولا درگیر خودم بودم و اینقدر به اتفاقهایی اعتقاد داشتم که مطلقا تجربه ای از حسادت نداشتم. در مورد همسفر هم یک جورایی از جایگاه خودم مطمئن بود که این حس پیش نیومد اما
اتفاقهایی تو محل کارم افتاد، جریان زندگی یک طوری پیش رفت که افتادم توی این جهنم. اگر میگم جهنم اغراق نکردم، نمیتونم چطوری این حس را توصیف کنم، این حس لعنتی قویترین حسی بود که درک کردم، مردم، جون کندم، له شدم، آتش گرفتم و ایکاش که تجربه نکرده بودم. حس حقارتی که توی خودم حس میکنم از تجربه این اتفاق شاید دردناکتر از خودش باشه. به هرچیزی چنگ میزنم تا برگردم روی تنظیمات خودن ولی هنوز نشده، مدتهاست خواب ندارم، طپش قلب بالا دارم، فشار خونم شدیدا افت پیدا میکنه، بارها و بارها تا تجربه بیهوشی پیش رفتم، دوره پریودم هر دو هفته شده و امان از حال بد قلب و ذهنم. این حجم از حقارت، سیاهی، ضعیفی را برای خودم هرگز تصور نمیکردم. دوست داشتم بهتون بگم اگر هنوز توی قلبتون به خودتون افتخار میکنید، اگر هنوز باور دارید آنچه دارید بهترین هست و اکر چیزی ندارید و به جیزی نرسیدید، حتما صلاح در این بوده، اگر دیدن حال فوق العاده دیگران از دستاوردهاشون آتش به جانتون نمیزنه ، هزار هیچ از دنیا جلوترند.
من زندگی را تجربه میکنم که آرزوهای سالهای دورم بود، طبق شنیده های اطرافم، آرزوی خیلی ها در همین زمان حال هست اما اما...
ایکاش مذهبی بودم، ایکاش دستاویزی پیدا میکردم ایکاش آدم امنی داشتم تا حرف بزنم و بگم که کمک میخوام، بگم کمکم کن و نجاتم بده از وسط جهنم. دلم مریم بی رنگ و لعاب و ساده درونم را میخواد، نه این هیولایی که نمیشناسم و داره میبلعد منرا.
من همیشه به خودم افتخار میکردم که هرچه هستم حسود نیستم و واقعا هم نبودم اما چرخ روزگار جوری چرخید که به خودم اومدم و دیدم از حسادت دارم میمیرم، خودمو نمیشناختم … دوران سختی بود، پوست انداختم و درد کشیدم تا تونستم خودمو از اون سیاهی بکشم بالا.
الان هم هیچ ادعایی ندارم ، حتی وقتی حسود میشم میبینم که چرا این حس رو دارم و میپذیرمش و همین پذیرش باعث میشه نرم سمت خود تخریبی و دیگران رو تخریب کردن.
اکثر ادما تو جاهای مختلف این شرایط رو تجربه کردن
ببین من هرموقع احساس کردم من درگیر این رفتار غلط نمیشم، یا من که اینطوری نیستم، دقیقا تو مسیری قرار گرفتم گه همان ویژگی غلط را پیدا کردم، واقعا از خودم میترسم و نگرانم برای رفتارهای بد و کارهای بدی که ممکن هست درگیر بشم
هروقت ترسید بدونید اون ترس نیروی اهریمنه، خداوند هیچوقت با ترس کاراش رو پیش نمی بره.
ممنون
به نظر من همینکه خودتون رو می شناسد و احساستون رو اقرار میکنید خودش قدم بزرگیه خیلی ها این شجاعت رو ندارند
اقرار به خودم چیزی را حل نمیکنه، من فقط نیاز دارم نجات پیدا کنم
سلام من چند سال از وبلاگتون رو خوندم. حقیقتا دارید خودتون رو تحت فشار کاری به فنا میدید.
من جزو اون دسته ادم هایی هستم که با وجود تلاش زیاد و موفقیت تحصیلی( مهندسی در یکی از بهترین دانشگاه های تهران) موفقیت کاری چندانی کسب نکردم. واقعا جای خوشحالی داره که چندین بار در سالهای مختلف اشاره کردید که از بهترین رویاهاتون هم جلوترید. اما بنظرم باید ترمز رو بکشید و کمی به روح و روان خودتون برسید. نباید بگذارید یک جنبه از زندگی تمامش رو ببلعه.
متاسفانه موفقیت برای ما زن ها بخصوص متاهل و بچه دار با موفقیت برای مردها متفاوته.
همونطور که خودتون گفتید برای مردی در موقعیت شما همه سوت و کف می زنند اما برای زن متاسف هم میشن که وقت نمیگذاره برای زندگیش. سرزنش اطرافیان هم که به کنار. تنش و کشمکش بین کار و زندگی که خود ادم رو تحت فشار قرار میده به کنار. در نهایت کم تر بودن قوای جسمی. خود همین پریود شدن ماهانه.
ما با مردها فرق داریم.
سلام
اگر سالهای مختلف را خونده باشید، احتمالا متوجه شدید چرا یواش یواش کار ، به جای بخشی از زندگی شد همه زندگی. قطعا این غلط هست ولی خیلی وقتها شما اصرار داری یک غلط را ادامه بدی، اتفاقا خوب همه میدونی غلط هست، از تغییر میترسی، از چالش جدید میترسی، میترسی خود جدیدت را نشناسی، میترسی از همه آنچه انجام دادی پشیمان بشی و این خیلی درد داره، پس غلط را ادامه میدی.
اینی که میگید دقیقا شرح حال من بود که یکبار رخ داد و از خودم وحشت کرده بودم. دلیلش هم هیچ چیزی نبود که هرگز برام مهم بوده باشه - که خب لابد بوده که این وضعم بود.
معمولا میگن با احساساتتون رو راست باشید و بذارید خودشون رو نشون بدن. ولی اینو چیکار کنیم؟
توی خودم خیلی تکذیب کردم اما نشد، چون اتفاق افتاده و البته همراه اون، کلی احساس بد دیگه اومده.