سلام
ماورای باورهای ما، ماورای بودن ها و نبودن های ما آنجا دشتیست.
فراتر از همه ی تصورات راست و چپ تو را آنجا خواهم دید.
امروز روزی بود، یک روزی شبیه سختترین روزهای زندگیم، دلم میخواست میتونستم گوشه قلبم را نوازش کنم ، بگم مریم جانم، من هستم ، نگران نباش.
سلام
توی طبقه سیزدهم از یک هتل ۱۸طبقه و توی طاقچه پنجره اتاق نشستم. هتل یکی از لوکسترین هتلهایی است که تا حالا دیدم و اگر شرکت اونرا تهیه نمیکرد ، قطعا تو لیست جاهایی که بخوام برم اقامت کنم نبود. زیر پنجره ، یک خیابان خلوت هست که گاهی چندتا ماشین رد میشن. کنار اون حدود ۱۸ زمین تنیس فوق العاده هست که گاهی چند نفری توی اون بازی میکنند. تقریبا هر دو سه دفیقه، هواپیمایی در حال فرود یا صعود از جلوی نگاهم میگذره، چند اپارتمان، بلندتر از هتل، روبرویم هستن با یک عالمه چراغ زیبا که توی شب خیلی خوشگلن ولی توی روز ، خیلی چشمنواز نیستند ، یک پارک کوچولوی خوشگل با کلی وسیله کمی اونطرفتر هست و هر بار میبینمش ، از ذهنم میگذره که ایکاش پسرکم بود، از نیمه های شب که بی خوابی کلافم میکنه، نشستن توی این طاقچه و خیره شدن به جزییات منظره های بیرون سرگرمم میکنه.گاهی از ذهنم میگذره، نکنه این پنجره که با خیال راحت تکیه کردم، طاقت نمیاره و بشکنه؟اکر شکست بعید میدونم چیزی ازم بمونه.
فضای کارم تو این چند روز چالش زیاد داشته، بحث کردن با آدمهایی که مطرح بودن خودشون ودیده شدنشون به هر قیمتی تو اولین همکاری هست ، خستم کرده ، امروز مدیر ارشد سازمان میرسه و حجم استرس و کار خیلی بیشتر میشه، نیما پای تلفن نمیاد و نتونستم این چند روز ببینمش، همسفر در حد سه یا چهار کلمه حرف زده و از هر ده تا تماس من شاید یکی را جواب داده، فکر میکنم بیشتر از این نمیتونست تمام سختی این سفر وچالشهایش را برام غیر قابل تحمل تر کنه. میدونه سختی ماموریتی بالا هست و میدونه فقط با کمی کلام ارامش بخش میتونه به من کمک کنه اما کاملا مراقب هست که میان کلمات محدودی از دهانش خارج میشه، خدای ناکرده ذره ای مهر و همراهی نباشه. دلم پر میزنه برای یک آغوش که کمی حال سخت و سنگین سفر را کمکنه، دلم دیدن دویدن و شنیدن صدای پسرم را میخواد.
سلام
سفر کاریم از یک هفته فعلا رسیده به دوهفته، طبق اعلام مدیرم به تیم، تا اجرای کامل کار، کسی اجازه برگشت نداره،با هزار کلمه جورواجور موضوع غبه به همسفر گفتم ، فقط نگاه کرد.با نیما خرید رفتیم، برای اولینبار کلی بستنی خریدیم برای فریزر، مدلهای مختلف. باهاش حرف زدم، توضیح دادم نیستم، ممکن است دلش تنگ بشه، دل من هم حتما تنگ میشه، وقتی دلش تنگ شد برام وویس بگذاره، هر زمانی از شبانه روز. مواظب پدرش باشه. بهم جواب میده نگران بابا جون نباش، وقتی دلش تنگ شد ، بهش میگم عزیزم،قشنگم غصه نخور همسرت برمیگرده