سلام
از زمانهایی که شاید ترافیک آزار دهنده نباشه برای من، موقعی هست که منظره اطراف خاص باشه مثل امروز صبح اتوبان کرج، طلوع فوق العاده خورشید، یک جوری آسمان را نقاشی کرده که ، ذهن آدم میتونه بی خیال تعداد بالای ماشین و حرکت کند اونها بشه. حالم با این بالا و پایین رفتن خورشید خیلی خوب میشه،یک طور خوبی انگار میشه نشانه از یک روز یا شب خوب.
اون پرونده بود کارش گیر کرده بود، هنوز گیرش باز نشده و نن دقیقا برای دفعه پنجم توراه اون اداره کوفتی هستم، انشالا که آخرین دفعه باشد.
بعداً نوشتم: توی تمام این رفت و آمدهای این مدت، راننده ای استنپ از مسیرهای مختلفی اومدند، بهترین وفوق العاده ترین مسیر را راننده امروز ، انتخاب کرد، هرچند اصلا نمیدونم چرا و چطوری این راه را اومد و اصلا ربطشون به هم چی بود(GPS ذهنی من داغونه) اما هرچی بود فوق العاده بود. یک لحظه از گوشی نگاه برداشتم و حس کردم کلمه شوش را دیدم، مطمئن بودم اشتباهه،واقعا توی ذهنم ربطی به مقصد من نداشت، اما کمی بعد مترو شوشو کمی بعد تر کلی خیابان با ساختمانهای قدیمی دیدم ،من عاشق این قسمت را ستم، معماری فوق العاده این ساختمان ها، برای من کلی حس خوب به همراه داره، دادگستری تهران، سفارت روسیه ، یک خیابان فوق العاده سنگفرش که نمیدونم اسمش چی بود ،پل حافظ و خاطرات برادرکم و درنهایت خیابان خارک. عجب تجربه ای بود،عجب روزی شروع شد،خوش به حال من و احوالم خوبم امروز.
*من دلم بارون میخواد، با تو دنیای آروم میخواد...
سلام
توی جلسه طولانی چند شب پیش شرکت، بعد از انتهای شرکت قرار بود به ساختمان دیگری برگردیم، ساعت هشت شب بود ، توی منطقه کارخانه یک زیاد هست . با همکارها اومده بودیم، همکارایی که در کنار کار صمیمیت زیادی هم داریم، همه آقا بودند و فقط من خانم، .انتهای جلسه مجبور شدم برای مطرح کردن موضوعی کمی منتظر مدیر عامل بمونم. از آسانسور رفتم پایین، همه رفته بودند، باورم نمیشد. عصبانی شدم، ناراحت شدم، نه برای مسیر پیاده روی نه چندان امن پیش رو،نه برای وسایل سنگین زیاد همراهم، برای اینکه توی ذهنم توی آسانسور مطمئن بودم هستند، منتظر هستند، برای اینکه مطمین بودم انسانهای بالغی هستیم که علی رغم جو پرتنش جلسه و چالشهای پیش اومده، دیگه اونقدر بزرگ شدیم که بدونیم دوست و همکارمون فارغ از جنسیتش ،فارغذاز فضایی که کذروندیم همراه ما بوده، با هم برگردیم.
توی یک جمع خودمونی، یک دوستی به دنیای ووکا اشاره کرد، آشنا نبودم، توضیح داد، جالب بود، یک جورایی فضای ذهنی و واقعی خیلی از ما بود. یک دنیایی پر از نوسان،پر از عدم قطعیت، پیچیدگی و ابهام.
روی هیچ.چیز نمیتونی حساب کنی، همه چیز عوض میشه، غیر قابل پیش بینی هست و تو روی چیزی نمیتونی حساب کنی الا یک نقطه.
در مورد این یک نقطه خیلی صحبت شد و در انتها معلوم شد این نقطه فقط خودتی. روی کسی، چیزی حساب نکن، همه چیز پای خودت هست.
این موضوع بدون دانستن اسم و عنوان خیلی زیاد برای خودم تعریف شده هست و قابل قبول. مدتهاست تمرین میکنم حال خوبم را از خودم بخوام و حال بدم را هم خودم باید درست کنم ، البته اینکه من تمرین کنم یکموضوع هست، اینکه اجرا بشه موضوع دیگری.
خلاصه که عزیزان روی خودتون و خودتون فقط. حساب کنید ، جای دیگری برای اتکا وجود ندارد.
سلام
نرم افزار ترددم نشان میده که در ماه جاری، تا الان چهار مرتبه رفتم ماموریت، همون اداره کذایی. آنقدر زیاد بوده که حتی گارسن خوش تیپ و خوش نقش و نگار کافه بغل اداره، کاملا منرا بشناسه و بدونه میز کنار پریز برق لازم دارم. از بخش اداره و رفتار نچسب پرسنلش که بگذریم، ادامه کار که حتما باید همونجا انجام بشه و به لحاظ نیاز به کار مجبور به حضور در اونکافه خوشگله میشم ، فوق العاده میشه. زیر سیگاری پر شده با پودر (نمیدونم چی مثلا قهوه) هی پر میشه و من با یک آرامش خوب و دور از کارخانه کارم را پیش میبرم.معمولا میدونم میتونم به تحویل گرفتن پسرک از مهد بشم و این خود خود خوشبختی میشه برای من. امروز به خونه که رسیدیم کمی بازی کرد و بعد به محوطه رفت. آشپزی کردم از نوع سخت(سرخ کردن کو کو یا کتلت برای من خیلی سخته). خونه تمیز کردم، چای دم کردم ، سینی خوراکی و میوه آماده کردم و همسفر سورپرایز از بودن کسی در خانه، کلید به در انداخت.
الان دارم آماده میشم یک دوش بگیرم، به خاطر زیاد روی پا ایستادن کمرم کمی گرفته و دقایقی روی تخت دراز کشیدم، صدای خنده های قشنگشون از طبقه پایین میاد و حالم خوب میشه از حال قشنگشون (البته حدس میزنم صلحشون زیاد طولانی نباشه و خیلی زود بازی خشن بشه).
تلاش میکنم حال بد جلسه دیشب و رفتار نه چندان مناسب یکی از مدیرانم(ماشالا یک دنیا آقا بالاسر و خانم بالاسر دارم) را فراموش کنم، بحث بدو بی ادبانه هردو طرفه با یکی از همکارانم را هم که گاها میتونیم همدیگر را تکه پاره کنیم ، دلواپسی جلسه فردا را هم. الان فقط تو عطر خوش کوکو سیب میکنم و صدای قشنگ مردان خونه.
سلام
شب فوق العاده پاییزیتون بخیر باشه.
پسرکم اسباب بازی میخواست، هیچکدام از اسباب بازیهای مورد علاقه وپیشنهاد من را قبول نکرد، خیلی هاشون قیمت بالای داشتند اما چون بعد از مدتها قرار بود یک انتخاب داشته باشه ، با قیمتش هم کنار اومده بودم، اما هر اصراری کردم و تلاشی کردم نخواست که نخواست . توی عبور از یک مرکز خرید، کنار پله برقی، از این فروشنده های میانی سالنکه بدون مغازه هستند یکچیزهای رنگی رنگی داشت، شبیه النگوی هندی، یک چیزی مثل فنر اما پلاستیکی و رنگی رنگی(اسمش را نمیدونم). پسرکم یک دل نه صد دل عاشق شد وخواستش، قیمتش ۵۵۰۰۰تومان بود(سه صفر), هرچی گفتم مامان یکچیز دیگه، ال بلا همین النگوی هندی را خواست. از دیروز تا الان شاید یکمیلیون بازی با این فنر رنگی داشته، مدل به مدل بازیهای بامزه، شادی پسرم خیلی ارزانتر از تصویرم بود و هست.
اسباب بازی مورد علاقه من یک ماشین آتش نشانی کنترلی خیلی ناز نازی بود ، پسرکم خیلی سلیقه اش یکجور دیگه هست
سلام
با کمی تاخیر توراه شرکت هستم. فکر میکنم از تاخیر باید ممنون باشم که باعث شده توی باران توحاده باشم ، نمیتونم بگم چقدر حالم خوبه از این باران ، اونقدر که حتی کامنت بی ادبانه مدیرم نتوانسته ذهنم را تلخ کنه.
روز گذشته پسرکم حال خوبی داشت.از قبل با هم قرار مترو سواری داشتیم و به خاطر حال ناخوشش ، قرار کنسل شده بود. دیروز بعد از ظهر چند بار پرسید مامان من تب دارم؟نداشت، گفت بریم مترو؟
همسفر همچنان درگیر کار هست، باید راهی برای سرگرمی پسرم پیدا میشد ، مترو گزینه خوبی بود هرچند ، ساعت چهار بعد از ظهر زمان خوبی برای شروع نبود.تلاش کردم حالمون خوب باشه و انرژیم را حفظ کنم که پسرکم بعد از چند روز حال نامساعد و دارو مصرف کردن، جمعه خوبی را تمام کنه.
مقصدی توی ذهنم نبود، سه خط مترو عوض کردیم تا باغ کتاب برسیم ، پسرک از خوشحالی توی ابرها بود، یک ساعتی توی محوطه باغ که به لطف چشمان ضعیف من چیز زیادی هم نمیدیدم بودیم، حسابی دوید و به طرف چرخید.سه مترو باز تغییر دادیم تا به منزل برسیم.همسفر خروجی که و منتظرما بود، پسرکم رقص کنان به طرفش رفت و تا رسیدن به ماشین همهچیز را تعریف کرد، حتی تذکرهای زیاد من برای دست نکردن توی بینی .
ساعت را که دیدم نزدیک به ده شب بود، از شدت خستگی روی پا بند نبودم ، خدا را شکر کار همسفر خوب پیش رفته بود.پسرک را تحویل گرفت و من به خوب رفتم، بیهوش شدم از خستگی و دفعه بعد که چشمم باز شد، ساعت کنی نزدیک به شش صبح بود و روز شروع شد.