مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی

به لطف نبودن همسفر و مشکل دیسک کمرم، فرصتی پیش اومده تا به جای ماشین شخصی با مدلهای مختلف وسایل نقلیه سفر کنم، نمیدونم‌قبلا گفتم‌یا نه، من عاشق فضای شبانه اتوبوس هستم و وقتی تو تاریکی با یک نور کمرنگ تو جاده میچرخه، میتونم ساعتها  و ساعتها به بیابان تاریک خیره بشم و آرامش بفرستم به لایه لایه‌های ذهنم. یاد سالهای دانشجویی می افتم و رفت و آمدهایم‌به خانه پدری، هنوز مدلهایVIP نیومده بود و سیر و سفر و همسفر تعاونیهای لوکس تازه تاسیسی بودند و بیشترین سفر من‌با اتوبوی قرمز تی بی تی انجام میشد. آنقدر پدرک و مادرکم در زمان سفرم نگران میشدند که همیشه زمان سفر را دوساعت دیرتر میگفتم و همیشه شاکی میشدند و امشب هم به یاد ایام جوانی همان کارها را کردم . شکر خدا با مفهوم ریجکت هم اصلا آشنا نیستند و شروع به تماس گرفتن که میکنند،تا جواب ندهی ولت نمیکنند.

فعلا شبتون خوش

سلام

فشار کاری تو روزهای آخر سال معمولا زیاد و زیادتر میشه و اگر شیرینی طعم‌روزهای اسفند نبود، گاهی تحملش غیر ممکن میشه. به اینها اضافه کنید رفتارهای گاها غیر حرفه ای و آزاردهنده محیط کاری را که اوفففف،  نفس آدم را تنگ میکنه. امروز همچین چلونده شدم و احساس میکردم اگر با همان حال بیام خونده، همسفر هم نیست که بشه گوش شنوا و تا صبح سکته را زدم. بی پُرس و جو، وارد اولین درب باز آ رایشگاه شدم و هرآنچه که میشود در یک‌حضور بدون وقت قبلی انجام داد، روی‌خودم هوار کردم، از همه بهتر موهایم‌را به قیچی سپردم و موها که سبک شد، ذهنم هم آروم شد و انشالا که خطر سکته دور شد.

حیف که آشفته بازار کارخانه اجازه نمیدهد یک مرخصی به خودم هدیه کنم، وگرنه جدی جدی یک آرایشگاه درمانی تُپئل هدیه میدادم. خلاصه، اینجوریا...

*سریال بینی همچنان ادامه دارد.

سلام به روی ماهتون

قبل از رفتن همسفر، فکر میکردم با ساعتهای خالی چه کنم؟ کلی فکر میکردم دق میکنم از بی حوصلگی اما...

جایتان خالی، یه کاری کردم وقت سرخاروندن ندارم.

من اصلا آدم تماشاکردن فیلمهای ترسناک  نیستم، یعنی این فیلمها میتونند در حد دیدن سگ و گربه باعث سکنه من بشن. خلاصه مدتها بود اسم یه سریالی(خاطرات خون آشام) را شنیده بودم ولی ندیده بودم(نخندید، میدونم به سن و سالم نمیخوره) . پنجشنبه شب ، خسته از کارخونه برگشته بودم و از شدت خستگی خوابم نمیبرد. حدود ۵ صبح بیدار شدم، توی فیلمو میچرخیدم، این سریال را دیدم. دیدم تیکه تیکه شده، فصل یک را دانلود کردم و ماجرا شروع شد. ساعت ۱ ظهر از شدت خشک شدن بدنم و حجم دستشویی و گرسنگی ، متوجه گذشت زمان شدم و ادامه ماجرا.

اینچنین شد که شبها خسته از کارخونه میام، تا جان در بدن داشته باشم، چرندیات خون آشامی میبینم و بعدش هم ، چشمتان روز بد نبیند، از شدت ترس سکته میکنم و بساط داغونی درست کرده ام برای خودم. فقط هم میخوام ببینم آخرش چی میشه.خلاصه دیگه ، اینچنین آدم بی جنبه ای هستم.

* بِهِتان گفته بودم چقدر افغانیها را دوست دارم و یکی از آرزوهای سفریم دیدن کابل هست؟ امشب در قطار هستم، بانوی نازنینی اهل هرات ، در کوپه همراهم هست، نمیدانید که ماجراهایی میشنوم و چه داستانهایی دارد، ماه هست است این بانویی که اسمش بی بی گل هست.