سلام
یک دختربچه ابلهی درون من و یک پسربچه لجبازی درون پدر هست که با وجود گذشت یکعالمه سال از بودن من و درکنار اینکه با تمام وجودم عاشقانه دوستش دارم، گهگاه چنان میزنیم همدیگر را درب و داغان میکنیم که حد ندارد. راه دور و نزدیک هم ندارد، چه آن زمانیکه در خانه پدری بودم، چه روزهایی که دور شدم، چه این روزهایی که خیلی دور تر از هم قرار گرفتیم، نمیدانم چرا نه او زبان مرا می فهمد و نه من زبان اورا.
کوچولو که بودم، بعد از تنشهایی که پیش می اومد، می رفتم تو کمد دیواری و زار زار گریه میکردم، دقیقا بعد از جرو بحثهای احمقانه فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و هیچ وقت چیزی درست نخواهد شد.
بزرگتر که شدم، هنوز همان اوضاع هست، بحث که پیش میاد، زار زار گریه میکنم و دنبال کمد دیواری میگردم و متاسفانه کمد جایی برای پنهان شدنم ندارد و به جای کمد به همسفر پناه میبرم و از آنجا که هربار او می خندد و حال بدم را نمی فهمد، دقیقا اعصابم را بیشتر داغون میکند و بازهم فکر میکنم دنیا به آخر رسیده.
از دیشب تا حالا ذهن و روح خودم و پدر را جهنم کرده ام، البته همسفر و مادرک هم سهم و حضوری در جهنم دارند. احمقانه دلم نمیخواست دیگه تماس بگیرم و خوشبختانه غلظت حماقتم کاهش یافت و تماس گرفتم و دیدمش و به خیر گذشت.