مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شنبه ها همیشه پر از دویدن هستند،انگار قراره جبران تمام‌ندویدنهای آخر هفته را یکجا دربیاورد. وسط بدو بدوهای اول هفته بودیم که یک دفعه یک تلفن پیش آمد برای همکار جانمان،به همین راحتی،یک برادر شب خوابید و صبح بیدار نشد. خوب معلوم است که یک شوک به همه وارد میشود،حتی به مدیر بزرگمان،آنقدر که لطف میکند و میگوید آقا برو،همین حالا برو. آدم لال میشود و حتی نمیتواند کلمه کوچک تسلیت را بگوید. من را هم که میشناسید،خدای تصورسازی هستم. رسما مردم از تصور ذره ذره دردی که بر همکار گذشت. یک عالمه کار داشتیم،یک عالمه هیاهو داشتیم. رفتن برادر جوان همکار همه چیز را متوقف کرد. انگار یکی ترمز همه مان را کشید. انگار مهمترین تستها و مهمترین ممیزیها و همه مهمترینها یک دفعه پوچ شدند.

*آدم یک موقعهایی خیلی خیلی رفتن را نزدیک میبینه،دلم میخواد قبلش حتما فرصت چندتا کار را داشته باشم.

روز جمعه ام داره تموم‌میشه، آنقدر آرامش داشتم که تپش قلبم و دردهای عجیب غریبی که نمیدونم هرروز از کجا درمیان و اصلا جرا درمیان،تقریبا محو شدند و آماده شدم برای شروع یک هفته و بدوبدوهای امام نشدنی و دوباره داغون شدن تا آخر هفته، به قول همسفر جان که میگه کار من شده، پنجشنبه جمعه تورا بازسازی کنم، سالمت کتم، تحویل کار بدهمت، اونها یک هفته وقت دارند داغونت کنند و دوباره تکرار ماجرا. البته شکایتی نیست، زندگی هست و روزهای بالا پایینش. 

بعد از مدتها فرصت کردم و ظهر جمعه تا تاریکیهای بعد از غروب خوابیدم، خوابیدمها. خواب عجیب غریبی دیدم، چند وقتی بود دلتنگ دوستی بودم،  از آنجا همه چیز بینمان قاطی پاتی و داغونه و دیدنمان پر از مضرات، ترجیحا ارتباطی نداریم، توی خواب، یک دل سیر حرف زدیم و عشق کردم از بودنش، دلم برایش هنوز تنگ هست، خیلی  خیلی دلم تنگ شده برایت بیمعرفت جانم. بی خیال...

*نهار هفتگی برای همسفرجانم  قرمه سبزی پخته ام، بسیار جا افتاده و توپ شده، اما... چشمتان بد نبیند، یک فلفل ناقابل درونش انداختم، آتش میزند لامصب، من که اهل تند خوری هستم در قبالش کم آوردم اساسی، آنقدر هم خوشگل شده که هیچ جوری نمیتوانم بی خیالش  شوم، اما جدی جدی نمیدونم همسفر طفلکی چطوری میخواد اینو بخوره.

**جمعه ها دوست داشتنی تر میشوند وقتی فرصت میکنم مفصل با برادرکم حرف بزنم و ببینمش. سرماخورده و بی جون و پر بود، اما تا جان داشتیم حرف زدیم، نگرانش هم بودم با این اوضاع قمر در عقرب دنیا و هر روز یک جایی را منفجر کردن و دیوانه تر شدن انسان نماها. والا به خدا، برادرک را پراندیم به آنسر دنیا تا جان و روانش را از دست مشنگهای اینوری نجات بدهیم، هرروز یکعده مشنگتر آنطرف چیزی میپکانند، انگار که ترقه دستشان هست، والا به خدا.


سلام به روی ماهتون، صبح (احتمالا ظهر صحیحتره)زیبای جمعتون بخیر. این پنجشنبه جمعه حسابی حال مرا جا آورد. بعد از چند هفته  تعطیلات شلوغ پلوغ داشتن، این هفته در کمال آرامش خانه بودیم و چقدر خوب بود این هیچ برنامه ای نداشتن.فرصت کردم اندازه همه کم خوابیهای اخیر بخوابم، خرید کنم و به داد خانه خالی از همه چیز برسم و تا نیمه شب بیدار باشم و فیلمهای مزخرف ببینم . برای ما که خوب بوده، انشالا شما هم لذت برده باشین.

*لم داده به شوفاژ و زیر پتو ، تو عالم عکسهای رنگ به رنگ شب یلدا که ظاهرا تمام اینستا را تصرف کرده میچرخیدم و گوشی هم به صدای اخبار بود، گزارش از حلب بود و برلین و ترکیه و... یک لحظه نگاهم افتاد به صفحه تلویزیون، دخترک کوچولوی غرق خاک و خون در بغل مردی داغونتر،چشمهای دخترک و صورتش کپی صورت و چشمهای تپلک جدید خانواده بود و دلم ریخت از این تلخیهای همین چند کیلومتر  دوروبر. آنقدر همه جا و همه چیز تلخ هست که حتی نمیتونم بگم خدایا شکرت،  بگم شکرت که اگر همه جا را خون گرفته، ماها خوشیم و غرق تو لذت یلدابازی  و مثلا کریسمس بازی  و چه خوب که آنجا که دیگران هستند ما نیستیم، بگم چه خوب که شبیه پریسا آنطرف  هست و خودش اینطرف امن و راحت تو آغوش مامانش. خیلی سعی میکنم اخبار نبینم، نخونم، اما بههر حال خبرها میرسه و چقدر بد که سهم  تلاش من برای بهتر شدن دنیا، یه سر تکون دادن و دعا کردن که ایکاش دنیا جای بهتری بشه برای زندگی کردن آدمها. یک زمانی وقتی خیلی جوانتر بودم، وقتی با تصورات خودم، آدمتر بودم، آرزویم تو صلیب سرخ کار کردن و اینطرف، آنطرف رفتن توی دنیا بود و نجات دادن بچه های جنگ.حالا... بگذریم، فقط میخواستم بگم، تو حلب یک دختربچه هست که صورتش  مثل  صورت پریسا است و‌چشمایش با همان معصومیت.

*یلدایتان با تاخیر مبارک، انشالا همینقدر که لبخند ورنگ ولعاب تو عکسهای فراوان یلدایی هست ، زندگی همگیمان، شیرین باشد و پرلبخند.