مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شنبه ها همیشه پر از دویدن هستند،انگار قراره جبران تمام‌ندویدنهای آخر هفته را یکجا دربیاورد. وسط بدو بدوهای اول هفته بودیم که یک دفعه یک تلفن پیش آمد برای همکار جانمان،به همین راحتی،یک برادر شب خوابید و صبح بیدار نشد. خوب معلوم است که یک شوک به همه وارد میشود،حتی به مدیر بزرگمان،آنقدر که لطف میکند و میگوید آقا برو،همین حالا برو. آدم لال میشود و حتی نمیتواند کلمه کوچک تسلیت را بگوید. من را هم که میشناسید،خدای تصورسازی هستم. رسما مردم از تصور ذره ذره دردی که بر همکار گذشت. یک عالمه کار داشتیم،یک عالمه هیاهو داشتیم. رفتن برادر جوان همکار همه چیز را متوقف کرد. انگار یکی ترمز همه مان را کشید. انگار مهمترین تستها و مهمترین ممیزیها و همه مهمترینها یک دفعه پوچ شدند.

*آدم یک موقعهایی خیلی خیلی رفتن را نزدیک میبینه،دلم میخواد قبلش حتما فرصت چندتا کار را داشته باشم.

نظرات 2 + ارسال نظر
سرن یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 15:49 http://serendarsokoot.blogsky.com/

اوف بر دنیا!

اوهوم

سمیرا یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 10:03 http://sama92.blogfa.com

کاش این فرصت به همه مون داده بشه
باور کن من هم ار تصورش یه لحظه به خودم لرزیدم
اون لحظه رو چند ماه پیش با شنیدن خبر فوت خواهر همکار حس کردم..توقف همه چیز در یک آن

کاشکی که بشه.
لحظه های بدیه. متاسفم که شما هم حسش کردین.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.