شنبه ها همیشه پر از دویدن هستند،انگار قراره جبران تمامندویدنهای آخر هفته را یکجا دربیاورد. وسط بدو بدوهای اول هفته بودیم که یک دفعه یک تلفن پیش آمد برای همکار جانمان،به همین راحتی،یک برادر شب خوابید و صبح بیدار نشد. خوب معلوم است که یک شوک به همه وارد میشود،حتی به مدیر بزرگمان،آنقدر که لطف میکند و میگوید آقا برو،همین حالا برو. آدم لال میشود و حتی نمیتواند کلمه کوچک تسلیت را بگوید. من را هم که میشناسید،خدای تصورسازی هستم. رسما مردم از تصور ذره ذره دردی که بر همکار گذشت. یک عالمه کار داشتیم،یک عالمه هیاهو داشتیم. رفتن برادر جوان همکار همه چیز را متوقف کرد. انگار یکی ترمز همه مان را کشید. انگار مهمترین تستها و مهمترین ممیزیها و همه مهمترینها یک دفعه پوچ شدند.
*آدم یک موقعهایی خیلی خیلی رفتن را نزدیک میبینه،دلم میخواد قبلش حتما فرصت چندتا کار را داشته باشم.
اوف بر دنیا!
اوهوم
کاش این فرصت به همه مون داده بشه
باور کن من هم ار تصورش یه لحظه به خودم لرزیدم
اون لحظه رو چند ماه پیش با شنیدن خبر فوت خواهر همکار حس کردم..توقف همه چیز در یک آن
کاشکی که بشه.
لحظه های بدیه. متاسفم که شما هم حسش کردین.