مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

امروز قرار بود برای اولینبار با سمت جدیدم توی یک بازدید از کارخونه حضور داشته باشم، به خاطر یک جابجایی تو برنامه ، حضور اونها با تمام شدن وقت نهار من یکی شد و نمیدونییییید تمام طول بازدید چی کشیدم از حضور قاشق و چنگالی که توی جیبم بود و من توهم افتادن و جیرینگی صدا داشتنشون را داشتم.

*با یک همکار قدیمی  حرف میزدم و گوش شنوای شکایتهاش بودم از خانم دکتر،چقدر حالم خوب شد که دیگه اونجا نیستم، دیگه اونهمه  استرس بیخود را حس نمیکنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
سهیلا سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 19:23 http://nanehadi.blogsky.com

خیلی خوبه که اون جا نیستی.منم همین حس رو داشتم.

خیلی خیلی خوبه سهیلا جان.

سرن سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 01:38 http://serendarsokoot.blogsky.com/

خدا رو شکر که الان راضی هستی!

ممنون،خدا را همیشه شکر.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.