امروز قرار بود برای اولینبار با سمت جدیدم توی یک بازدید از کارخونه حضور داشته باشم، به خاطر یک جابجایی تو برنامه ، حضور اونها با تمام شدن وقت نهار من یکی شد و نمیدونییییید تمام طول بازدید چی کشیدم از حضور قاشق و چنگالی که توی جیبم بود و من توهم افتادن و جیرینگی صدا داشتنشون را داشتم.
*با یک همکار قدیمی حرف میزدم و گوش شنوای شکایتهاش بودم از خانم دکتر،چقدر حالم خوب شد که دیگه اونجا نیستم، دیگه اونهمه استرس بیخود را حس نمیکنم.
خیلی خوبه که اون جا نیستی.منم همین حس رو داشتم.
خیلی خیلی خوبه سهیلا جان.
خدا رو شکر که الان راضی هستی!
ممنون،خدا را همیشه شکر.