مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دوروز گذشته را در اضطراب و استرس و انتظار مطلق گذراندم، به معنی واقعی کلمه بد گذراندم، یکی انتظار  برای نتیجه چند جلسه مختلف که قرار بود همه سرنوشت کاریه من و ادامه مسیر حرفه ایم را عوض کنه و دیگری انتظار یک تلفن، فقط یک تلفن ساده.

انتظار اول را چند نفر همکار نه چندان دوست ، سخت و سختتر کردند، آنقدر با اطمینان دروغ و شایعه به گوشم رسید که کم مانده بود صدای ضربان قلبم به گوششان برسد، خدا را شکر، کسی غیر از همسفر نفهمید که چقدر در آستانه سکته ام.

انتظار دوم هم ...بی خیال، مشنگ که باشی، حقت هست هرچه به سرت می آید.

*از فردا رنگهای ساعات کاریم متفاوت میشود، انشالا که رنگ جدید به قامتم بیاید. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.