مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

تو خانه پدری، تو اتاق سالهای نوجوانی دراز کشیدم، ساعتی میشه رسیدم و بی خبر آمدنم  آنقدر خوشحالشان کرده که حال خودم را هم حسابی جا آورده، انگار نه انگار که یک روز مشنگانه گذرانده ام، از آن روزها که همه وجودم دلتنگ بود و‌خیال نداشته ها را داشت، ...بی خیال.

گفته بودم یک گوشی هوشمند برای مادرجان گرفتم که عصای دستش باشد برای برقراری تماس با برادرک و مجبور نشود ساعتها پای کامپیوتر عهد دقیانوس بنشیند تا چراغ سبز اسکایپ روشن شود و بلاخره چشم مادر به جمال پسرش روشن شود، گفته بودم ظاهرا پدر مادر اولین زوجی هستند که یک‌گوشی را مشترک استفاده میکنند؟ گفته بودم یاد دادن ادا اطوارهای این گوشی به هردونفرشان خوشی عالم را به دلم حواله میکند؟ گفته بودم از دیدن کامنتهایی که مادر نوشته و برای آدمهای لیست گوشیش میفرستد، کیلو کیلو  قند در دلم آب میشود و نسبم آرامش از وجودم میگذرد که الهی شکرت، هنوز چشمانش آنقدر سو دارد که بنویسد و تایپ کند‌، هرچند با غلطهای فراوان؟

**گقته بودم این فصل، این ماه، این روزهادچقدر تو را در ذهنم میچرخاند؟الهی که خوب باشی، حالت، خودت و روزگارت، هرچقدر که حال و احوال و روزگار یک نفر میتواند خوب باشد.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.