هفته عجیب غریبی گذروندم، هم تو کار، هم تو خونه، هم با خودم ،...به خودم و همسفر قول یک آخر هفته آرام دادم، البته نه خیلی خلوت، مادرم برای بار نمیدونم چندم تزریق چشم داره و من مثل هربار میمیرم که نکنه... تازه باید برای عمل آب مروارید هردو چشمش هم آماده بشه، میگن عمل سنگینی نیست ولی با توجه به شرایط نامناسب چشمهای مامانم احتمال همه اتفاقهای بد هست و فقط خود خدا میتونه کمی آرومم کنه تا نشینم یک گوشه و مثل مشنگها زار زار گریه کنم که نکنه...
این از مادر، جلسه نمیدونم چندم شنا هم هست و امیدوار بودم که انشالا که این یکی و قورباغه بازی حالم را حسابی جا بیاورد.
مهمتر از همه قرار یک صحبت مفصل با همسفر داشتیم، حرفهای همیشگی، گفتنشون خیلی کمکی نمیکنه، فقط کمی
رومم میکنه.
کلی برنامه داشتیم تا امروز صبح ساعت ۷صبح، توی سرویس، توخواب عمییییییق بودم که تلفن زنگ خورد،(خداوند همه آنها را که فکر میکنند باید خبر بد را نصف شب، یا با ارفاق صبح زود داد، هدایت کند)، پدربزرگ مهربون همسفر که حق پدری داشتند برای ایشون فوت کردند و...همین دیگه، من گیییییییج وویجججججج که الان من باید چکار کنم، یک ساعتی تلفنی با همسفر گیجتر از خودم هماهنگ میکردیم که الان باید چکار کنیم، کی بریم، با جی بریم، در حال اوکی کردن بلیطها بودیم که دینگ دینگ روی تلگرام شرکت پیغام آمد که ایها الناس پنجحشنبه و جمعه بازدید بسیاااااااار مهمیه و حضور همه اجباریه و خلاصه همین. چند تا مورد دیگر هم باعث شد که بنده مجبور شوم همسفر را تنهایی روانه کنم وخودم بمانم وحوضم و یک آخر هفته خرکی.
*تحمل خونه ای که عادت کردی همیشه با یک نفر دیگه زیرش باشی خیلی راحت نیست، یکجور غریبیه، همسفر را که رساندم، به خانه که رسیدم، دلم نخواسته چراغ را هم روشن کنم، مثل مشنگها میچرخم و یاد داشتهایی که اینور واونر خونه برام گذاشته را پیدا میکنم. به برنامه های فردا فکر میکنم و تصمیم گرفتم هرجور شده کار فردا را بپیبچونم و انشالا جمعه در خدمت کار باشم،
انشاله زود برمیگرده.جاش خالی نباشه
ممنون عزیزم، جاش خیلی خالیه، خل شدم تو این ۲۴ساعت گذشته.
سلام مریم بانو
من نجمه ام
چند وقتیه می خونمتون
رین پس می خوام روشن بشم :(
خدا به همسفر و شما صبر بده
سلام خوش اومدین، صیر برای چی؟
چه خوب ک شغل داری.خوش بحالت