مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

دیدین یک روزهایی خیلی خرن؟ندیدین؟ خوب من دیدم، امروز یکی از همان روزها بود، وقتی تازه توی شرکت وارد شده باشی و هنوز خیلی از جزییات خبر نداشته باشی و تازه جناب ممیز عزیز علاقمند به پوست کندن از تازه واردها باشه و اونقدر بپیچونت و بپیچونت و زمان ۲۰دقیقه ای ممیزی را به دوساعت و بیست دقیقه تغییر بدهد وصدالبته آنقدر جای اشکال گیری و عدم انطباق باشد،‌با رفتنشان از محل کارت حتی نمیتوانی بنشینی و‌یک نفس عمیییییق بکشی و بگی آخیش تمام شد.تازه از آنجاییکه اینجا محل کار هست و خانه خاله نیست و نمیتوانی مثل دختربچه های لوس بروی یک گوشه بنشینی زار زار هم گریه کنی، ماشالا یک گردان همکار مذکر هو دوروبرت هست تا اگر قطره اشکی چکاندی، برایت دست بگیرند که اه اه اه، اشکشان دم مشکشان هست و از این حرفها. اما خوب وقتی حالت حسابی گرفته باشد مجبور میشوی بی خیال تمام دوربینهای موجود در گوشه کنار بشوی و فقط حواست را جمع کنی آن گوشه دنج غیر از چشمان دوربین هیچ بیننده ای نیست که تو را ببیند و‌ بروی روی صندلی بنشینی وزار زار به خاطرحال بدت گریه کنی، بدبختی اینجاست که همینجوری که به خاطر فلان جمله و فلان متلک و فلان  کنایه ممیزجان فکر میکنی و گریه میکنی یواش یواش یاد بحث و گفتگوی تند و تیز شب قبل با همسفرت هم می افتی، بیشستر که گریه میکنی یاد فلان چشمان کم بینا شده مادرجانت هم میافتی، کمی بیشتر دلت همینجوری میلنگد برای برادرکت و هی پیش میروی و‌پیش میرپی و غم و غصه را از تمام گوشه کنارهای دلت و همه زمانهای گذشته و‌گذشسته میکشی بیرون و عین دخترکان بخت برگشته هی گریه میکنی.گریه زاریم که تمام شد خودم هنگیدم از این همه لوس بازی و بچه بازی و از این همه چیزی که وسط تایم کاری و‌با این همه استرس کاری به یادم افتاده و بساط گریه زاری مشنگانه ام . یعنی خدا رحم کردها، بنی بشری از آن اطراف میگذشت آبرو‌برایم نمیماند، انشالا که دوربینها هم چیز زیادی نشان نداده اند.

وسط سوال جواب جناب ممیز هی گوشی در جیبم میلرزد، عصبیم و هی ریبجکت میکنم بعد از ممیزی و بساط گریه زاری باز میزنگد ، جواب که میدهم، طرف شاکی میشود که خانوووووم شماره فلان مال همسفر شما چرا خاموشه؟امروز باید ساعت چهار فلانجا باشه.حالا فلانجا کجاست؟ یک جاییکه دقیقا پنج ماهه منتظریم بزنگند، به هزارجا زنگیدم کن همسفر جان کجایی؟ کاشف به عمل می آید که گوشیه نازنینش از دستش افتاده و شکسته و سوخته و ال و بل شده، حالا خودم عصبانی، دلم نمی آید تو لحظه پر استرس داد و فریادی هم بکنم، استرس جلسه هم دارد، استرس لباسش را هم دارد، استرس همه چی را دارد، گیج و ویج به خانه میفرستمش و تلفنی هی راهنمایی میکنم که چه بپوشد و چه نپوشد و آن وسطها با شنیدن هزینه تعمیر گوشی هم جلوی جیغ کشیدنم را میگیرم و از اینطرف جواب مدیرم را میدهم که چرا گنددددد زدم به  اوضاع ممیزی و اصلا چرا چشمانم قرمز هست و از آنور یادم می آید که هنوز بلیطهای جشنواره اوکی نشده است و از آنور ...خفه شدم امروز.

*دیدین بعضی روزها خیلی خرن، اما یک جورهایی خیلی قشنگ تغییر رنگ میدهند؟ امروز از همان روزها بود. تو‌که پیدایت میشود تمام آرامش دنیا به روح و روانم میریزد.یک جوری حس و حالم بی حسی و گنگ میشود. چقدر میشود خدا را شکر بود برای بودنت، برای همینجوری ، همینقدر کم داشتنت.

نظرات 1 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 17:38 http://nanehadi.blogsky.com

خدا به خیر کنه.

اوهوم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.