سلام
تمام زیباییهای سفرم یک طرف، سختی های خاصی که به دلیل وجود نیما بود،یک طرف، شب نشینی با برادر و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن یک طرف کل ماجرا ، خواسته زیادی از دنیا نبود، انتظار غیر منطقی هم نبود، اینکه گاهی فارغ از همه دنیا فرصت دیدن و شنیدن عزیزانت را داشته باشی.
سلام
حال و احوال نوروزی و بهاریتون مبارک باشه، الهی لحظه لحظه های شروع سال پر باشه از حس خوب و دل خوش و تا آخر همینطور بره.
من و خانواده پیش برادرکم هستیم، کوچولوی برادر بسیار ادبی و خواستنی و دلبر هست، آدم میتونه ساعتها بچلونه و نازش کنه،
سفر با نیما در ادامه بقیه تغییرات زندگی بسیار متفاوت هست، هر چقدر تجربه های قبلی فرصت خیابانگردی و گشت و گذار کافه بود، اینبار کلا در حال پیدا شهربازی ومحل بازی و ... هستیم.
تجربه حضور در این شهربازی برای من و پسر بسیار جالب بود. بچه ها بسیار پر انرژی هستند، به راحتی زمین میخورند و بلند میشن، بازیها تحرک زیادی داره و پسر پر جنب و جوش من پیش اینها کم میاره ، خیلی تلاش برای دوست پیدا کردن داره و البته غیر از یکمورد ناموفق بوده، دخترکی که دوست شد خیلی بامزه باهاش ارتباط گرفته و خلاصه که مشغولیم.
فعلا تا بعد
سلام
آخرین جمعه اسفند داره نزدیک نیمه شب میرسه و ما تازه آخرین چمدان را بستیم ، نمیدونم این چه اخلاقی هست که آدم این همه سنگین سفر میکنه ، البته که یک درصد چمدانها هم مال من نیست.
برنامه این سفر به دلیل وجود پسرکم برامون متفاوت شده ، طبق روال این پنج سال همه چیز تقریبا حول محور وجود نیما میچرخه و از مهمترین دغدغه ها اینکه اگر ما یعنی من و همسفر نباشیم چی میشه ، نیما چی میشه.
از سختترین چالشهایی که گذراندم تهیه دست نوشتی بود که در کنار جزییات مالی ، از غیر مالی ها حرف بزنه. نمیدونم اینکار را دوست دارید یا نه، اگر میتونید یکبار نوشتن چیزی شبیه وصیتنامه را امتحان کنید، حس عجیبی داره ، به ویژه برای خودم نوشتن یک جمله خیلی سخت بود، وقتی که من نیستم.
به هرحال نوشتم و از عزیزی خواستم بداند کجای منزل هست و در صورت نیاز به خانواده ام اطلاع دهد، این در صورت نیاز یعنی یک چیز یعنی نبودن من.
پدر و مادر امروز مهمان ما بودند و تا فرودگاه مارا همراهی میکنند. بودنشان خوب بود.
فعلا
سلام
رسیدیم به شمارش معکوس اسفندماه ، پسرک چند روزی هست سر ساعت شش صبح بیدار میشه و میپرسه ، امروز تعطیل میشیم؟بلاخره دیروز جواب بله را گرفت و به آرامش رسید. روزی چند بار برنامه را تا شروع سفر تکرار میکنه، امروز میگه خوب بریم صبحانه نیما جان را بدیم، مامان را ببریم ارایشگاه، نهار خوشمزه بخوریم، وسایلمون را جمع کنیم،مامانی بیاد ببرمون فرودگاه بریم خونه دایی.
با عرض شرمندگی تمام وسایلمون هنوز گوشه خونه در انتظار چیدمان در چمدان هستند ولی امان از شلوغی اسفندو کارهای ناتمامش. نفسم برید دیگه تو کارخانه. تازه دو تا گزارش چرت هم موند که باید تا قبل از حرکت آمادش کنم و بفرستم.
امروز پدر و پسر را فرستادم خرید، تاکید کردم دو کنسرو قرمه سبزی را فراموش نکنند جهت روزمبادای سفر و بدقلقی پسر برای غذا.از ذهنم میگذره کاش میشد دلتنگی مادر و پدر را،دلتنگی خواهرم برای جوجه برادر را کنسروی همراه خودم ببرم، کاش چمدانم جا داشت همه دوست داشتنی برادر را همراه خودم ببرم، نام سنگگ، لیمو شیرین، بغل پدرم، ماهی ویژه مادرم و... تمام نمیشود این لیست دلتنگی مزخرف ما.
انشالا فردا هم زولبیا بامیه و نان خامه ای خریده بشه، دیگه کار بیرونی نداریم و میریم سراغ چمدان چیدن.
فکر و خیال های آخر سالی همینطور سرخود از گوشه کنار ذهنم زبانه میکشه ، هرچقدر هم مثلا شلوغ پلوغ باشم، اون قدرتمندتر میاد جلو. سالی که گذروندم ، سال سختی که گذروندم، دوراهیهایی که نتونستم انتخاب کنم و همچنان چالش روزهای پیش رو میمونه، شکستهای بدی که روی دیوار ارتباطم با همسفر اتفاق افتاد، پسرم، پسرم و پسرم.
فعلا توی سالن منتظرم. بوی آرایشگاه را دوست دارم.حالم را دگرگون میکنه و ذهنم را بی خیال.
میام دوباره.
سلام
ماموریت هستم، هنوز به مقصد نرسیدم، از کنار ذوب آهن اصفهان میگذرم ، یاد پدر میکنم و سالهای جوانی که اینجا گذراند ، ای بابایی میگه و ادامه میده برو خدارا شکر کن زنده اومدم بیرون.
این مسیرها برای من پر از خاطرات کودکی و دانشجویی هست،یک حس مبهمی دارم که حتی دیگه تجربه نکردم.