مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

حال گند روزهای ممیزی

سلام

موبایلم زنگ‌خورد، شماره ناشناس، الو که گفتم ، صدای بغض آلود پسرکم جواب داد که مامان دلم برای بابا تنگ شده،کی دنبالم میاد؟

یک چیزی ، یک جایی از قلبم کنده شد، از کار گند و مزخرفم که برای خانواده ام فقط پول داشته به جای تمام چیزهایی که گرفته، به جای مادری که دائم توی کارخانه هست، درگیره. قلبم درد گرفت از صدای بغض دار پسرم و از دلتنگی برای بابایی که بیشتر زمان روزش را با اون میگذرونه، برای اینکه دلتنگ من نمیشه، چون اصلا منرا نمی‌بینه.

قروقاطی

سلام

امروز توان بیشتر موندن توی کارخانه را نداشتم، مغزم خسته بود، احتیاج به خانه داشتم. وارد خونه که شدم ، دهانم تلخ بود، سرگیجه و تهوع داشتم، دلم یک چیزی میخواست که شبیه طعمهای موجود نباشه، یک‌چیزی که مغزم را آروم کنه.خوراکی های پسرک دم دستم بود، پف فیل پنیری به همراه دنت شکلاتی .

الان حال مغزم خوبه، حالت تهوع داره بیچارم کرده.

آجیل

سلام

تمام سهم پسرکم از حضور من در منزل و در روز گذشته، از ساعت ۱۰:۰۷ شب تا ۱۱:۱۲ بوده، بعدتر خوابش برد و من ماندم و ذهنی آشفته از حجم کارها و حاشیه‌ها که کم کم با خیره شدن به فر موهایش و شنیدن نفس کشیدنش آرام می‌گرفت. پسرکم آنقدر دلتنگم بود که تمام لحظات آماده سازی صبحانه امروزش کنارم ایستاده بود و وسایلش را در کوله اش می‌گذاشت و به شیوه خودش کمکم میکرد‌. آنقدر مراقبم بود که حتی برای خوشحال کردنم پیشنهاد داد برایش آجیل هم بگذارم(در شرایط عادی شدیدا مقاومت می‌کنه).

چند مرتبه باهاش صحبت کردم، شرایط این روزهای کارم را توضیح دادم و معذرت خواستم که ناخواسته کمرنگ (به قول همسفر ،بی رنگ) کنارشان هستم. 

 


دختر لوس و حسود

سلام

مهدکودک پسرکم یک برنامه خاص دارند، یک شب در مهدکودک، با هدف بهبود استقلال بچه ها.نمیدونم پسرکم چقدر طاقت بیاره و تا چه ساعتی بمونه اما امیدوارم بهش خوش بگذره.

تو ذهن ساده لوح خودم، فکر کردم چقدر خوب میشه امشب ، پسرک حداقل چند ساعتی نیست، شاید فرصت گپ و گفتگویی بشه با همسفر، شاید بشه چند آجر از روی این دیوار بلند کشیده شده برداشت، فکر میکردم پسرک را که بگذاریم مهد، بریم سراغ کافه باحال سرکوچه اش.

نیما که آماده شد، دیدم همسفر تلویزیون روشن کرد، پرسیدم مگه نمایی ؟

جواب شنیدم امشب فوتباله ها، توی گوشم زنگ خورد، امشب فوتباله ها، امشب فوتباله ها...

توی پیتزا فروشی منتظر آماده شدن پیتزای پسر هستیم، قرار هست شام همراه خودش داشته باشه، تمام پرسنل مغازه میخکوب تلویزیون بزرگ رستوران هستند ، به اون توپ و تمام آدمهای وسط مستطیل سبز حس خوبی ندارم، راستش به خیلی چیزها حس خوبی ندارم، به دانشجویی که هر زمانی از شبانه روز می‌تونه تماس بگیره و مشکلاتش را برطرف کنه، به مادری که تمام لحظات ۲۴ساعت می‌تونه دلتنگ باشه و تماس بگیره، به باغچه بزرگ حیاط که همسر عاشقانه دوستش داره و اگر لحظه ای وقت خالی داشته باشه، حتما با اون مشغول میشه ، حسودی میکنم، من نمی‌دونم اولویت چندم حساب میشم، اما می‌دونم همیشه اولویت مهمتری وجود داره.

دو هفته خیلی سخت کاری وجود پیش رو دارم، ماه‌های سختی که گذروندم، از دست دادن اعتمادم به نزدیکتر دوستی که داشتم، اندازه یک کودک لوس و ننر ناتوانم کرده، دلم یک کلام آرام و یک دست آرامبخش میخواد که بگه این روزها را خوب میگذرونی نگران نباش.

فوتبالیستها

سلام

یادم نیست کارتون فوتبالیستها چند سال پیش از تلویزیون پخش میشد، چیزی که یادم هست اینه که جمعه ها ظهر بود و من ، خواهرم و برادرکم به همراه پدر ، بعد از نهار ، منتظر پخش بودیم و ما عاشق این کارتون بودیم، شاید نه فقط به خاطر محتوای اون، همراهی پدر در دیدن کارتون ، لذت دیدنش را چندبرابر میکرد.

دیروز که پسرکم درخواست بازی فوتبال داشت، به دلیل مشغله پدر ، من همراهیش کردم، وقتی جمله `من سوباسا هستم تو کاکرو` لحظه ای مات و مبهوت شدم ، نمیدونستم ای کارتون الان پخش میشه، نمیدونستم پسرم این کارتون را میبینه، نمیدونستم داره علاقمند میشه به فوتبال ، نمیدونستم اینقدر بزرگ شده عزیز دلم.