مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

Lucca

سلام

نمی‌دونم کارتن Lucca را دیدید یا نه؟قرار بود نیما شاهد شهری باشه که اتفاقهای این کارتن توی اون می افته. وقتی قول میدادم خودم هم باور نمی‌کردم این اتفاق بیافتد اما وقتی تونستم پیداش کنم، وقتی پا به اون دریا گذاشت، وقتی خونه های رنگی را دید،وقتی منتظر هیولای دریایی کنار ایستاده بود، فهمیدم که بازهم اتفاق افتاد،راستش را بگم خودم هم خیلی خیلی روستای مورد نظر را دوست داشتم.

دو روز دیگه عازم خانه هیتم،حس معلق بودن دارم ، دلتنگ خانواده و خانه ام هستم در کرج اما، اما  امان از آنکه اینجا دارم، امان از حال بررسی اینجا، امان از نگاه تر برادر، امان از تکه ای که اینجا هست.امان از دلتنگی دخترک شیرین و نازنین برادر ، امان از همه حس و حال کدهای شبانه ام با او و ...

یک روزی حتما زندگی آرامتر نصیب ما خواهد شد.نمیشود که تمام عمر دلتنگی باشد و تلخی باشد و بازهم دلتنگی.

مک دونالد

سلام

امروز صبح وقتی صبحانه با سلیقه ای که آقای هتلی برامون آورد و دقیقا رو بروی بلندترین قله پوشیده از برف صرف شد، حس میکردم نمیتونم از منظره پست پنجره دل بکنم، یک‌چیزی می‌گفت همینجا بمون، از اینجا بعدتر خیلی داستان خوب نمیره جلو،دل کندم وراه افتادیم.

*من علاقه زیادی به انتخاب هتل دارم، آنقدر علاقمند بودم و تلاش کردم که تقریبا با معیارهای خوب و‌بد هتل آشنا شدم، دوستان و بستگان زیادی هم مشورت می‌گیرند و معمولا از انتخاب نهایی راضی بودند. به جرئت میتونم ، هتلی که امشب در آن اقامت دارم، برنامه سفری که چیدم و از سوییس به فلورانس امدم، مزخرفترین برنامه و هتلی بود که در تمام زندگیم اجرا کردم  و انتخاب کردم، میتونم از شدت عصبانیت سر خودم را بکنم که از آن بهشت دل کندم و به این کثافت خانه خودم را امشب انداختم، گند زدم، گند واقعی.اگر همه چیز دست خودم بود ، همین امشب پیش برادرکم برمیگشتم.

*توی سفر تلاش کردم ، تا جاییکه میتونم سفر مطابق میل همسفر و پسرک باشه، هرطور تونستم از سلیقه و علاقه خودم گذاشتم تا این دو نفر حالشون خوب باشه، احساس میکردم اینطوری حال من هم قطعا خوبه. وقتی خسته از راه طولانی سفر، برای کوتاه کردن مسیر با همسفر گپ میدیم تا بلکه کمر راه هفتصد کیلومتری بشکنه، یک جمله گفت ، تمام خستگی‌تلاش چند ماهه و فشار مالی و غیر مالی برنامه ریزی سفر را روی ذهنم هوار کرد ، دلش میخواست در هیچ سفری نباشد، در خانه باشد، لذت شروع بهار را در خانه خودمان بچشد. همسفر حرف نمی زند، خیلی خیلی کم حرف می‌زند و وقتی میگوید تا ته وجود مرا می‌سوزاند. تواناییش در شکستن من عجیب و غریب هنرمندانه است، قربانش بروم زبانش هرصدسال هم که باز شود فقط می سوزاند و مجددا خاموش می شود.فکر میکردم خوش می‌گذراند ، فکر میکردم خوشحال است، بگذریم، بکذریم، آنقدر بگذریم که انشالا همه چیز تمام شود.

*یکی از  رویاهای مسخره و کودکانه و احمقانه ام، خوراندن همبرگر کوچولوی مک دونالد به نیما بود، خودم مدل ساده و کوچکش را دوست داشتم و به خاطر ارادت پسر به همبرگر های باب اسفنجی، دوست داشتم اینرا تجربه کند و البته که تا کنون لب به همبرگر نزده بود. امروز، بعد از یک راه طولانی و خسته کننده و کلافه کننده و البته دوست نداشتنی،گرسنه و تشنه به سه دقیقه ای هتل (همان هتلی که شرح خیرش را گفتم)شعبه مک دونالد را دیدم، پسر بسیار گرسنه بود، تمام خط قرمز های غذایی را بی خیال شدم، اول یک دونات شکلاتی سفارش داد، به همسفر پیشنهاد غذا دادم، گفت میل ندارد، به جهنمی در دلم گفتم و سه همبرگر کوچولو سفارش دادم ، عیش پسر را تکمیل کردم و یک نوشابه خوشگل مک‌دونالد هم گرفتم ، با وجود خوردن دونات، پسرک با اشتها شروع به خوردن همبرگر کرد و کلام مهربانش هم تشکر از مامان برای غذای خوشمزه به راه افتاد، آنقدر گفت که همسفر هم وسوسه شد و‌ساندویج کوچولو را خورد ، پسرک یک‌لقمه حدودا یک سانتی متری را گفت دیگر میل ندارم، موهای فر و شانه نشده اش را بوسیدم و نوش جانی گفتم، دلم چنگ خورد که توانستم یک آرزوی دیگر را تیک بزنم ، (حس تلخی این مواقع از سرم میگذرد که الان زمان‌گفتنش نیست)حس تلخ را قورت دادم و به راه افتادیم. 


Lauterbrunen

سلام

کم‌کم به اخرهای سفر نزدیک میشم و الان در آخرین شب اقامت در یکی از سفر در سفرهایم هستم. صادقانه اعتراف کنم یکی از خاصترین سفرهای زندگی را تجربه کردم.

مدتی قبل فیلم کوتاهی دیده بودم از یک دهکده رویایی، آنقدر رویایی که حتی فکر کردن به اون هم برام خیلی غیر قابل دسترس بود. یک دهکده کوچولو در میان کوه‌های آلپ با آبشارهای روان از اطراف. سن نیما و شیطنتهایش هرگونه برنامه ریزی برای سفر پرهزینه را تحت تاثیر قرار میداد اما همه اینها در کنار ضرب المثل خواستن ، توانستن هست ، چیز مهمی نبودند و حذف شدند،‌گردش روزگار ما را برای مدتی هرچند کوتاه در دامنه آلپ و دهکده lauterbrunen  قرار داد. همکاری پسرک ، عالی (البته نه به اندازه ای که تمام مسیر پیاده روی را بیاید), هزینه هاهمه تحت کنترل ، هوا فوق العاده و تصویر رویایی آلپ و دیدن کوههای فوق العاده و البته شبیه سازی منطقه با دهکده  هایدی برای پسرک، همه و همه فوق العاده بود.

اینجا نزدیک ایستگاه هلی کوپتر هستیم، با پسرک برای هر برخواست و نشست هلی کوپتر داستان ساختیم.

هتل بسیار کوچکی مستقر هستیم، غیراز ما یک خانواده سوییسی، هندی، چینی و یک مجهول الهویه که نمی‌دونم مال کجاست، مستقر هستیم ، یک جهان کوچک.

پسرک  چنان ذوقی از دیدن بزها و‌گاوها میکند که من به آنها حسادت میکنم.

یکی از گرانترین و خوشمزه ترین سوپ‌های زندگیم را از ترکیب گوجه فرنگی و خامه خوردم ، خدا رحم کرد خوشمزه بود وگرنه از غم ۱۲فرانک سکته میکردم.

پسرکم نقشه ها را با من میبیند، می‌گوید و میگوید و می گوید و من پر از عشق میشم از درگیر شدنش در سفر، هرچند که پیدا کردن پارکهای بازی، هرجایی از دنیا به صورت جدی  از برنامه های مهم سفر ما هست تا اطلاع ثانوی.

*مطلقا هنوز قرار گرفتن و تجربه کردن بودن در این منطقه برایم باور پذیر نیست.


رفتار فرهنگی مردم این منطقه فوق العاده هست، در بالاترین ارتفاعات، جاییکه به راحتی جاهای دیگه توجیه برای اون هست، نظافت با شرایط سختگیرانه انجام میشه.

جرئت تعریف کردن از سفر را ندارم، میترسم در شرایط مزخرف مملکت، رنج و لعاب بی دردی و بی غمی برداشت شود اما ...تنها جاییکه به راحتی جزییات سفر را میگم و مناظر را نشان میدم پیش پدر هست، فوق العاده عاشق طبیعت. و سفر هست اما به خاطر دلایل مختلف سفر توی اولویتهای زندگیش نیست، اما چشمهایش برق میزنه با چرخیدن دوربین در دست من و عاشق پرسیدن جزییاتی هستم که می‌پرسه.

کلاغ پر، گنجشک پر، مریم ...

سلام

کنار پسرکم روی تخت دراز کشیدم، به همراه پدرش خسته و هلاک از شهربازی برگشته و غرق خواب هست. دقایقی پیش  نهار خوشمزه دستپخت برادرم همسرش و خودم و دوستش را خوردیم ، دور هم همینطور خرد کردیم و پختیم و میز زیبا چیده شد. آخر نهار برادر گفت ای وای ، اینکه آخرین نهار هست، تکه برشته ماهی در گلویم زهرمار شد ، حساب کتاب کردم دیدم راست میگه، از فردا من و همسفر به همراه نیما عازم سفری چند روزه هستیم و روز بعد از برگشت ، عازم ایران. برادر هم که سرکار خواهد بود، این آخرین نهار در ذهنم اکو داد، نکنه این بشه آخرین نهاری که من در عمرم مهمان منزل برادر هستم، مگر چقدر احتمال داره من بتونم دوباره بیام، مگه چقدر احتمال داره ... مگه چقدر احتمال داره. این آخرینها میشه یک تکه شیشه، می‌ره تا ته وجودم.چقدر خوب شد که کنارش سالاد درست کردم، چقدر خوب شد روی ماهی من کره زدم، چقدر خوب که ظرفها را شستم، خدایا میبینی... میبینی چقدر کوچک میخواهیم ؟

یک بستنی فوق العاده خوشمزه خریده  که غیر از من و‌خورش هیچ کسی دوستش ندارد، بعد از هر غذا یک قاشق به عنوان دسر می‌خوریم و از چشم غزه همسفر هم که اشاره به افزایش وزنم دارد ، بی خیال می‌گذرم.

 دوست عزیزی برای شب آش رشته پخته و مهمانمان کرده، دلم میخواهد همه دورهمیهای اینجا را که تمامی رنگ و بوی دلتنگی خانه دارد با خودم ببرم و بپاشم برای آنها که کنار هم بودن ، دلشان را زده.

به دختر کوچولوی بردار، کلاغ پر یاددادم، تمام تلاشم را کردم که یک‌چیزی خاص من باشد و‌ او، مثلا بیست سال دیگه بدونه در کودکی، کلاغ پر را از من یاد گرفته ، منرا یادش می ماند؟باز هم می بینمش؟آنقدر که من مبخواهمش، دلش دیدن منرا میخواهد ؟اصلا پا به ایران می‌گذارد؟


کتاب چشمهایش را از کتابخانه برداشته ام، در فرصتهای کم موجود میخوانمش، نکند تمام نشود، مگه میشه چشم من به کتاب چشمهایش بیافته و یاد اینجا نباشم و دلتنگ نشوم؟

خدایا روزهای آخر سفر دیوانه میشوم، اصلا چه اشتباهی کردم برنامه سفر در سفر چیدم ، چرا حواسم نبود که دیگر شنبه و یکشنبه ای در کار نخواهد بود؟

تمام دنیا یک طرف تو‌یک‌طرف عزیزم، عزیزم

سلام

تمام زیبایی‌های سفرم یک طرف، سختی های خاصی که به دلیل وجود نیما بود،یک طرف، شب نشینی با برادر و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن یک طرف کل ماجرا ، خواسته زیادی از دنیا نبود، انتظار غیر منطقی هم نبود، اینکه گاهی فارغ از همه دنیا فرصت دیدن و شنیدن عزیزانت را داشته باشی.