مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

خانه پدری بودم، دوروز بود اما انگار چندماه بود.

عازم مهمانی بودیم، قرار بود دنبال مادربزرگ بروم و اورا من به مهمانی برسانم. به روال همیشه، علی رغم مشخص کردن زمان، از بعد از ظهر تماس گرفت و اصرار داشت زودتر به مهمانی برسد. کمی کار داشتم و با غر غر رفتم سراغش. همینطور که چسبیده به نرده ها پایین می آمد، چند جمله ای گفت و قشنگ عصبانیم کرد( مادر بزرگ رفتارهای خاصی دارد و عادت دارد با زبان تند و تیزش آدم را بچزاند)، همینطوری توی دلم به غر زدن ادامه دادم و همچین عجیب و غریب وسوسه میشدم که در را ببندم و برگردم که ناگهان....

چادر بین پاهایش پیچید و سقوط کرد و سرش محکم به نرده ها خورد و داستان شروع شد.

موبایلم توی ماشین بود و ماشین هم توی کوچه روشن بود و اماده حرکت. توی بغلم بود و نگاهش به من و نگاه من به او و بلوز سفید رنگش که تغییر رنگ میداد.

توی بازدیدهای بیمارستان زیاد پیش آمده بود که به بیهوش شدن همکارهای تماشا کننده فرایند خونگیری بیماران و دیالیز  بخندیم و بگیم که چقدر سوسولید و این اداها چیه و... ؟؟؟  باورم نمیشد روزی چنان هنگ کنم که حتی نتوانم پلک بزنم و قدم از قدم بردارم. ابلهانه دستهایم را زیر گیجگاه مادربزرگ گرفته بودم و نگاهم به حجم خونی بود که در دستهایم جمع میشد و نمیدانم چقدر طول کشید که بتوانم همسفر را صدا کنم و حوله ای روی گیجگاه بگذارم و ادامه ماجرا.

پریز برق را پیدا نمیکردم، شماره خانه پدری را ۴ بار اشتباه گرفتم تا پدر را به کمک بگیریم. جلوی کمد مادربزرگ ایستاده بودم و هنگ بودم که چه لباسی میتوانم تنش کنم به جای آن بلوز قرمز شده. لباسش را که میخواستم عوض کنم تمام وقت نق نقهای درونیم توی سرم میچرخید. نگاهم به مانتوی خودم بود که برای اولینبار پوشیده بودم و پر از خون بود و وای از دستهایم، تا حالا هیچ وقت دستهایم را اینطوری ندیده بودم.

شبی گذراندیمها، شبی گذراندم عجیب و غریب.

حالش خوب است، فقط حجم خونی که از دست داده به دلیل مصرف قرص نمیدانم چی چی خیلی بالا بوده. پوستم کنده شد تا قبل از رسیدن پدر، پیراهنش را بشویم تا پدر نبیند. حالم از تمام لحظه های دیشب بد است.

تمام صبح را شنا کرده ام و به اب ضربه زدم تا خونها از جلوی چشمم برود و ذهنم ارام شود.

*مهمانی که میروی، همه یک لیست دارند از قیمتهای نجومی، لز اخبار وحشتناک توی همه زمینه ها، از پوشک و رب و پودر لباسشوی تا ماشین و کوفت و مرض.از بردن و خوردن و به ریش ماها خندیدن، هرکاری میکنی موضوع عوض شود نمیشود که نمیشود. دلم دورهمی میخواد بدون قیمت، بدون خبر بد.

نظرات 5 + ارسال نظر
سرن سه‌شنبه 13 شهریور 1397 ساعت 02:13 http://serendarsokoot.blogsky.com/

می فهمم چی می گی. وقتی پسرک ژله داغ سر خورد ریخت روش رو هرگز از یاد نمی برم که می پرید بالا پایین که مامان کباب شدم. از اون روز دیگه ژله درست نکردم حتی. این صحنه ها سخت از ذهن پاک میشن الهی که دیگه هیچوقت به جز خوشی و پایان خوش نبینی

الهی، پسرک نازنین. انشالا که زود خاطره بد از یادش بره و تو هم براش ژله های خوشمزه درست کنی

پویا دوشنبه 12 شهریور 1397 ساعت 11:45

سلام، خوبین؟
عجب، ماجراهایی داشتین! قابل تصوره حجم استیصالتون در اون لحظات....
کلا نوشته هاتون همیشه واسه من ملموس بوده...
سطر اخر منو یاد قیمت دورهمی مهران مدیری انداخت، اما خب قیمت اونجا برخلاف قیمت این پست شیرین بود

سلام.
والا هرچی بود گذشت دیگه، انشالا دیگه هم پیش نیاد.
سعی میکنم تصور کنم این قیمتها هم شیرینه، اینجوری راحتتر میگذره.

شکوفه یکشنبه 11 شهریور 1397 ساعت 00:18

ای کاش منم میرفتم یه مهمونی بدون لیست بلند بالای تغییر قیمتها و ای کاش میشد زد تو دهن ارایه کننده لیست

ارائه کننده که گناهی نداره، ایجاد کننده بیشتر مشکل داره

پوران شنبه 10 شهریور 1397 ساعت 21:52 http://kavirdarkavir.persianblog.ir/

خداروشکر، خداروشکر که هردو خوبین

ممنون عزیزم

هدی شنبه 10 شهریور 1397 ساعت 09:51

سلام مرمری خوبی مادرجون چطورن
وقتی پیر میشن مثل بچه کوچیک بهانه گیری میکنن باید فکر کنی با یه بچه طرفی که برا هر کاری باید باهاش راه بیایی خیلی صبر و تحمل میخاد باز خدا بخیر گذرونده

سلام عزیزم. بهترن البته با لجبازی دکتر هم نرفتن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.