مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

ظهرتون به خیر باشه الهی

شبیه وضعیت مبهم و پیچیده و خاص مملکت  تو شرکت ما هم برقراره، هنوز به پشتوانه مالی قوی روی پا هستیم، ولی کلی اما و اگر شرایط اضطرار و ...بیان شده. جلسات پر از استرسی داریم، تنش زیاد داریم، خیلی رفتارهای دیگه که جزئی از کار هست و تو روزهای کاری هم کلی تنش ایجاد میکنه، این روزها خیلی قویتر خودش را نشان میدهد. در کنار همه اینها مجددا کلی تغییرات تو سیستم داریم و خود من هم از کسانی هستم که کاملا فیلد کاریم داره عوض میشه و خوب این به تنهایی میتونست تو روزهای معمولی هم آزار دهنده باشه چه برسه به الان.

قبل از ظهر توی یکی از همین جلسات مزخرف و خسته کننده و پرتنش بودم، سردردم شروع شده بود و علی رغم میل زیادم به چای، به دلیل تغییر سیستم چای دهی در شرکت از روش آدم وارانه دم کردن چای به تی بگهای مزخرف، نمیتونستم اون مایع بوگندو را بنوشم تا اینکه:

یک دفعه یک بوی آشنا پیچید توی سالن، یک بو با یک عالم خاطره و یک عالم حس خوب بعدش، یکی از همکارها با تاخیر وارد جلسه شده بود و این بو درست به موقع وارد میدان شد و روح و روانم را جلا داد. از پرت شدن حواس و بی توجهی به ادامه جلسه بگذریم، ذهنم باز شد و دلم شاد.

*برای روز پنجشنبه سه تا کار مهم داشتم، به عزیزی قول کمک داده بودم به خاطر شرایط خاصش، در عالم مشنگی خواهرک قول نظافت خانه مادر را گرفته بود به دلیل نزدیکی برگشتشان، به دلیل میل خودم و بهار، قرار استخر گذشته بودم، تو ذهنم همه را بالا پایین میکردم که بتوانم بپیچانم و فقط خودم را وقف استخر کنم، ناگهان مدیر جانم خیلی زیبا فیتیله پیچم کرد. یک کلاس کوفتی برای پنجشنبه نازنینم گذاشته و همه برنامه ها و رفتن به خانه پدری و کلی آب بازی پرررررر. تمام سلولهای وجودم فحش بالای ۱۸ سال میدهند زیر لبی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.