مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

جمعه شبتون به خیر باشه الهی

عرضم به حضورتان که چند روز  قبل دوستان و همکاران قصد خرید هدیه مشترک برای دوستی بودند. نوع هدیه را با توجه به روحیات دوست جان دوست نداشتم، مثل آدمهای ننر و نخاله از جمع انصراف دادم و در نهایت روی میز هدیه کتاب گویای کیمیا خاتون(خرید به پیشنهاد فروشنده مهربان بود) بود و یک تابلوی نقره. دوست جان ذوق بسیار کرد از کیمیا خاتون و لطف کرد و قبول کرد که اول من کتاب را گوش کنم و بعد خودش . ایشون  کیمیا را میشناخت و جزییاتی  از داستان را گفت و من بیسواد ادبیاتی را برای شنیدن آماده کرد. عشق کردم این چند روز از شنیدن صدای گوینده و توصیفات قشنگی که در کتاب آورده است. نمیدانم تا حالا چند ساعت شده اما عجیب دلم چندین ساعت  رانندگی پیوسته میخواهد و شنیدن  جزئیات زندگی کیمیا خاتون  . خدا خیر بدهد  آقای فروشنده مهربان را که هربار کلی توصیفات منرا میشنود و خوب راهنمایی میکند و این کتاب نتیجه راهنماییهای ایشان بود.

وقتی یک بیسواد ادبیاتی سراغ ادبیات میرود ، نتیجه اینطور  میشود که از میانه های داستان چشم دیدن شمس و مولانا را ندارد. خدا آخر و عاقبت داستان  را خیر کند، قرار بود باب آشتی با ادبیات و شعر کهن باز شود نه اینکه چشم دیدنشان را نداشته باشم.

*همسفر هم ارادت خاصی پیدا کرده به داستان، داشتن همشنوا گاهی عجیب داستان را دلچسبتر میکند.




نظرات 1 + ارسال نظر
سرن شنبه 22 اردیبهشت 1397 ساعت 00:51

وقتی کیمیا خاتون اومد سر کلاس هامون بحثش داغ شده بود دیگه کار اساتید به جایی کشید که گفتن اگر کسی سوالی بپرسه راجع به صحت خیال پردازی های نویسنده، یه راست بره حذف کنه درس مورد نظر استاد رو

خوب استاد چطوری تشخیص میداد که خیال پردازیه نویسنده کجای داستان را پیش برده، واقعیت کجا را؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.