مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی

هفته قبل که هنوز تو جو تعطیلات بودم و قرو فرهای مهمونی دادن، در اقدانی بس نابخردانه هوس دعوت کردن تعدادی از دوستان قدیم به سرم زد. میدونستم وقتم کمه ولی با وعده کم کم انجام دادن کارها در طول شبهای هفته به خودم دلداری دادم. جایتان نه چندان خالی ، از اول هفته تا فردا شب که چهارشنبه شب خواهد بود تنها امشب را در خانه بودم و نمیدانید چند بار ذکر غلط کردم غلط کردم بر لبانم جاری شد. حالا فکر نکنید خبریه و سی چهل نفر مهمان دارم، نخیر، از این خبرها نیست، سر و ته مهمانهایم چهار نفر هستند ولی خوب چه کنم، ذاتم برای مهمانداری ناجوانمردانه تنبل هست. کلا مدل من برای مهمانداری ایطوریه که قطعا باید از چند هفته قبل بدانم که قرار است در فلان تاریخ میزبان چند نفر باشم(خون مهمان ناگهانی پای خودش هست)، حتما باید بعد از مهمانی فرصت استراحت کافی داشته باشم، باید دقیقا بدونم چی قراره بپزم و تو چی قراره غذا را سرو کنم و خلاصه که در زمینه مهمانداری مریم گند اخلاقی هستم.  (همه این نق نقها با در نظر گرفتن حضور پررنگ همسفر  میباشدها، نشان به آن نشان که در تمام این سالهاییی که الحمدلله مثل چی هم زیاد میشود، من حتی یکبار هم برنج نپختم، گناهش هم پای همسفر، به قول پدر جان، این مرد عجیب و غریب منرا تنبل کرده است و البته پر توقع).

*یکی از تفاهمهای اخلاقی من و همسفر که سالها به خاطرش مسخره شدیم و از عالم آدم حرف خوردیم، تمایل به وطن نشینی و عدم تمایل به مهاجرت بوده است. تقریبا کسی از دوستان سالهای دانشگاه ما دیگر ایران نیست و بی خیال شدن فرصتهای متعدد  برای اقامت آنطرفی تیر خلاصی بود بر تایید سلامت روح و روان ما از دید بسیاری از عزیزان. اینکه چرا ما اینگونه هستیم و آنگونه مثل دیگر دوستان عاقلمان نرفتیم و اینقدر کم عقلانه  همه فرصتهایی که خیلیها برایش له له میزنند، ابلهانه بی خیال میشویم، دلایل بسیار دارد که نه من نصف شبی حس و حال تایپش را دارم، نه شما قطعا حوصله بحثش را. همه اینها را گفتم که بگویم، هنوز هردو میخواهیم اینجا باشیم، ایران باشیم، هنوز هم خاطرات تلخ ما خداحافظیهای هر روزه هست با آنها که چیزی در مغز دارند و توانی در بدن و میروند که نجات پیدا کنند، شاید که آنجاها روزگار مهربانتری باشد، میشود که بگذارید، اینجا کمی، فقط کمی جای زندگی باشد، میشود که بگذارید اگر کسی به خواست خودش خواست که اینجا بماند انگ دیوانگی نخورد؟ یک جایی از قلبم درد میند، بد درد میکند از این دیوانستانی که میخواستند ایرانستان نشود.

*ذهن آشفته و سر در گم ، معلوم است که سر و ته پستش هیچ ربطی به هم ندارد.

شبتون خوش

نظرات 1 + ارسال نظر
نجمه چهارشنبه 22 فروردین 1397 ساعت 08:49

سلام
سال نو مبارک. فکرمی کردم این سندرم رو فقط من دارم، وای که مهمونی برام می شه عذاب
الان سعی می کنم، کمتر سخت بگیرم،یا بخشی از کارهارو از همسرم کمک بگیرم.

سلام. روزهای بهاری شما هم مبارک.
موفق باشید در مهمانداری

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.