سلام
گوشی به دست و پتو به بغل و کتاب به کنار چسبیدم به شوفاژ . تلویزیون هم بدون صدا تو خونه روشنه و مثلا نورش تنهایی خونه را از یادم میبره. همسفر هنوز نپریده و پروازش تاخیر داره و میدونم تا بره و برگرده کلی روح و روانم چلانده میشه از استرس سقوطش. پروازش هم به حول و قوه الهی از داغانترین نوع موجود است.یک هفته تمام ناز کردم، نق زدم، دعوا کردم که این آخر سالی و تو ابرهایی که از اول پاییز گم و گور بودند و روزهای اخر یادشان افتاده کمی ببارند ، بی خیال اینور اونور رفتن بشه و نشد.
انقدر تو گوشی سیر و سفر کردم که اصلا نفهمیدم این بطری شیر که تازه دربش را باز کرده بودم کی تموم شد، یا خدا، گاهی عجیب شکمو میشم.
*هوای خوش این روزها نوش جانتان. تا میتوانید تنفسش کنید.