مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دقیقه های آخر سرکار هستم. روبروی من یک پنجره بزرگ هست و باور نمیکنید چه منظره فوق العاده ای داره تماشای الانش. انگار که خون پاشیدند توی آسمون، چند ردیف سیم بکسل هم از روبرو رد میشه و یک عالمه گنجشک( با یک پرنده دیگه با سایز گنجشک) روی اون با فاصله های منظم نشستند. اصلا باورم نمیشه این کوچولوها بتونند اینطوری و با این نظم، بدون حرکت ، بدون برق گرفتگی(قضیه اتصال کوتاه را میدونم اما هضمش برام راحت نیست)، اینقدر خوشگل روی این سیم بنشینند.

*دلم برای اتفاقهای تلخ روزگارمون غمگینه، غمگینتر میشم وقتی میبینم به این همه غم عادت کردیم.

*یک شکایت بد و تلخ از یک مرکز داشتیم، اندازه دنیا از خودم و از شرایط کارم عصبانیم به خاطر حجم خونی که بیمار از دست داده.

* دلم برای خستگیهات غمگینه دوستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.