دقیقه های آخر سرکار هستم. روبروی من یک پنجره بزرگ هست و باور نمیکنید چه منظره فوق العاده ای داره تماشای الانش. انگار که خون پاشیدند توی آسمون، چند ردیف سیم بکسل هم از روبرو رد میشه و یک عالمه گنجشک( با یک پرنده دیگه با سایز گنجشک) روی اون با فاصله های منظم نشستند. اصلا باورم نمیشه این کوچولوها بتونند اینطوری و با این نظم، بدون حرکت ، بدون برق گرفتگی(قضیه اتصال کوتاه را میدونم اما هضمش برام راحت نیست)، اینقدر خوشگل روی این سیم بنشینند.
*دلم برای اتفاقهای تلخ روزگارمون غمگینه، غمگینتر میشم وقتی میبینم به این همه غم عادت کردیم.
*یک شکایت بد و تلخ از یک مرکز داشتیم، اندازه دنیا از خودم و از شرایط کارم عصبانیم به خاطر حجم خونی که بیمار از دست داده.
* دلم برای خستگیهات غمگینه دوستم.