امروز مجبور شدم یک مسیر را با تاکسی برم، تاکسی نایاب بود و اولین پراید کاملا قراضه ای که مسیرش با مسیرم یکی بود سوار شدم. راننده یک آقای نسبتا مسن بود و من هم تنها مسافرش. پرسید که این موقع شب از سرکار برمیگردم؟ جواب بله دادن همانا و روشن شدن موتور ایشون همانا:
راننده: آخه شما زنا چرا با خودتون اینکارها را میکنید؟ برا چی میری سر کار؟ بمون تو خونه بخواااااااب
مریم: خوب چقدر بخوابم.
راننده: یعنی ، بگیرید بخوابید دیگه. لابد صبح زود هم میری سرکار. آخه این موقع خونه برگشتنه؟
مریم:----
راننده: حالا کجا کار میکنی؟ اصلا چکار میکنی؟ چقدر میگیری؟
مریم برای حفظ آبرو حدود دو برابر مقدار دریافتی واقعی را اعلام کرد. محل کار را هم کاملا پرت و پلا اعلام کرد.
راننده: واسه اینقدر خروس خون میری، این موقع شب برمیگردی؟لابد شوهرت هم اینقدر میگیره. چتونه اینقدر حرص میزنید. بچه ها که حتما بزرگ شدند و مشغول درسن.
*مکالمه خیلی ادامه داشت. حس تایپ همش نیست. فقط نتیجه گیری آخرش این شد که قطعا یه روزی که من دیگه بچه دار نمیشم و نازا میشوم(دقیقا با همیم ادبیات) حتما شوهرم دلش بچه خواهد خواست و یک هوو برای من خواهد آورد.
**این اولین و قطعا آخرین مکالمه من عجیب و غریب و طولانی من با رانندگاه تاکسی خواهد بود. کاملا میدانم حرف زدن در مکانهای عمومی و با غریبه ها اصلا کار درستی نیست، اما گاهی همینجوری چند دقیقه حرفهای خیلی خیلی ساده و بی هدف با یک غریبه میتونه کمی روح و روان پر استرس را کم کنه.
*** اینجا نوشتن که زیاد میشه، خودم هم میفهمم که روح و روانم به هم ریخته. حجم اخبار بد که حتی اگر گوشهایم را هم محکم بگیرم باز به لایه های درونی گوشم میرسه، قلبم را فشار میده، امشب اسم شاهین شهر و فولادشهر را که شنیدم( تو شهر اول به دنیا اومدم و تو شهر دوم چند سال زندگی کردم) مجبور شدم دقایقی را مثل فلک زده ها زار زار گریه کنم و تا همسفر کانال را عوض نکرد آروم نگرفتم.
بالا و پایینهای روتین زندگیم هم که مثل همیشه محکم و پا برجا سرجایش قدرت نمایی میکند. تمام وجودم آرامش همگانی میخواد.
*خاطره خوب من، خوب باش و خوب بمان.