مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی

میدونید چی میتونه حال یک آدم که روزش به لطف مدیرش همچین درست و حسابی ساخته شده را جا بیاره؟ تصمیم بگیره بره زیر دوش و همچین بزنه زیر آواز که حنجره اش کمی دردناک بشه. تمام شعرهای قدیم و جدید را قرو قاطی هرطور که پیش آمد بخواند، زمزنه نکندها، قشنگ بلند بلند بخواند. هرجا هم فراموش کرد لالالالایی تنگش بزند و در ضمن اصلا هم نگران عبور صدایش از دیوارها و فکرهای بد بد همسایه ها نباشد. آنقدر ادامه بدهد که هر چه جفنگیات روزانه داشته از سلولهای سرش بیرون برود. تازه، به لطف بالا پایین کردن حافظه اش، کلی آهنگهای محشر رو بیاید.

ای جانم، حالم جا آمد، اشکال ندارد که حنجره جانم کمی خط خطی شد.روح و روانم بازسازی شد.

**دقیقا امشب کشف کردم چرا روحیه من و همسفر بعد از کار متفاوت است؟

محل کار من و همسفر دو دنیای متفاوت هست،  متفاوت ساده نه ها، میشه گفت دقیقا بهشت و جهنم هست با همون توصیفات کتاب دینی که به خوردمان داده اند. برای رسیدن به محل کار من باید کیلومترها بروی و بروی و بیابانها را رد کنی  و جایی وسط یک بیابان دیگر، درکنار مقادیر فراوانی سگ، با کمی آب شور، با هوای سرد خشک،بدون هیییییچ تمدنی، تعدادی آجر و آهن بدقواره به نام کارخانه ببینی و آنجا میشود جاییکه من روزگار میگذرانم و اما همسفر. خیلی خوشگل سوار تاکسی میشوید، یکی دو خیابان را میگذرانید، وسط همین تمدنی که اسمش شهر خودمان هست، در میان صدها و صدها درخت و گل و بلبل و طوطی و چند مدل جانور شیک و پیک دیگر، تعدادی ساختمان محشر که حتی دیدنشان هم روح آدم را جلا میدهد، در میان برگ ریزان رنگ به رنگ، میرسید به جاییکه ایشان روزگار میگذراند. هرچی فکر میکنم، هر راهی را بررسی میکنم که یک جورایی جابجایی مکان داشته باشیم، نمیشود که نمیشود، آخه این رشته کوفتی چی بود که من عاشقشششش شدم. جالبیه قضیه اینجاست که ملت (ملت یعنی دوست و آشنا و خانواده ها) انتظار رفتار یکسان از من و ایشون دارند در زمان بعد از کار.خدا وکیلی با اون توصیفی که من از محیط کارداشتم، شما باشید روحیه یکسانی دارید؟ همسفر در زمانیکه قصد تجدید قوا دارد، در میان کوچه باهای سرسبز و چه چه پرندگان  قدم میزند، حتی به استخر هم میرود!!! آنوقت من، اولا ثانیه ای برای تجدید قوا نمی یابم از یک طرف، نهایتا میتوانم در انبارهای کارخانه چرخی بزنم و بوی دل انگیز استون و یک حلال کوفتی دیگر را به خورد ریه های نازنینم بدهم، تازه خوش شانس باشم، سگ و گربه ای از میان پالتهای چیده شده در انبار به جانم نپرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
samira سه‌شنبه 28 آذر 1396 ساعت 10:03 http://sama92.blogfa.com

به نظرت خیلی خبیثانه است آرزو کنم جای تو وهمسری عوض شه...

نه، خیلی مهربانانه است. اینجوری همسفر هم راحت میشه

سرن سه‌شنبه 28 آذر 1396 ساعت 01:39 http://serendarsokoot.blogsky.com/

من که الان کلی بهت حق دادم

ممنون از حقی که میدی، ادم دلش خنک میشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.