مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

آدم گاهی دلش میخواهد تمام تلفنهایش را خاموش کند، همه ارتباطهایش را قطع کند، برود یک‌جایی ،بی صدا، آروم، بدون هیاهو، چشم در آسمان دراز بکشد و همینطوری خیره بماند. یادش برود تمام بدو بدوهایش را. تمام دغدغه هایی که دارد، دغدغهایی که دیگران میسازند، خودش میسازد.همینطوری که دراز کشیده بوی سبزه و چمن هم به مشامش برسد.پلکهایش هم اروم اروم بسته شود.

*با دلیل و بی دلیل گیج و منگم. دلم میخواد بنویسم اما کلمه نمیاد. تنها چیزی که تو سرم میچرخه تصویر بالاست.

*جلسه هستم. اوضاع ممیزی بد بود و بدتر تمام شد.

*دیشب یک بنده خدایی میگفت، اوضاع خوب است، گل و بلبل است ، همه چیز خوب است، پس آدمها تو جلسه ما چی میگند؟ اخراج ۵۰۰ نفری کارخونه همسایه چی میگه؟ طلب بیشتر از ۶۰ میلیاردی ما از فلان وزارت چیه؟ بدهی بالای بیمه ها چیه؟ رسیدن جنسهای درب و داغون به اونها که رو تخت بیمارستان خوابیدن چی میگه.

**فکر کنم الان میدونم چرا گیج و منگم. بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.