مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


تعطیلات خودم را با حضور در مراسم ختم شروع کردم. فضای مراسمهای ختم اذیتم میکنه اما اخم مادر و ابراز ناراحتیش از اینکه هیچیم به دخترهای مردم شباهت نداره، باعث شد از ظهر تا الان در تمام لحظات مراسم حضور پررنگ داشته باشم.

دختر و همسر مرحوم حال خوبی ندارند و مداحی که آمده بی خیال حال روحی حاضرین، انگار که قرار است مدال جگرسوزترین مداحی را بگیرد چنان میخواند و عاشورا و تاسوعا و فوت مرحوم را گره میزند و آتش به جان غریبه و آشنا میزند که دلم‌میخواهد بروم میکروفون را از دستش بگیرم بگویم بسه آقا جان، بسه، کشتی این بندگان بازمانده را.

* چرا اینقدر مردم بچه دارند؟ اگر هم دارند چرا همه جا با خودشان میبرند؟ از سر و کول مراسم بچه آنهم از جنس بیش فعال بالا میرود.

** خیلی زشت است که آدم شهر پدری خود را هم مجبور شود با جی پی اس برود؟ هیچ آدرسی در ذهن ندارم و اگر شارژ گوشی تمام شود، حتی سر خیابان خانه پدری هم ممکن است گم شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.