تعطیلات خودم را با حضور در مراسم ختم شروع کردم. فضای مراسمهای ختم اذیتم میکنه اما اخم مادر و ابراز ناراحتیش از اینکه هیچیم به دخترهای مردم شباهت نداره، باعث شد از ظهر تا الان در تمام لحظات مراسم حضور پررنگ داشته باشم.
دختر و همسر مرحوم حال خوبی ندارند و مداحی که آمده بی خیال حال روحی حاضرین، انگار که قرار است مدال جگرسوزترین مداحی را بگیرد چنان میخواند و عاشورا و تاسوعا و فوت مرحوم را گره میزند و آتش به جان غریبه و آشنا میزند که دلممیخواهد بروم میکروفون را از دستش بگیرم بگویم بسه آقا جان، بسه، کشتی این بندگان بازمانده را.
* چرا اینقدر مردم بچه دارند؟ اگر هم دارند چرا همه جا با خودشان میبرند؟ از سر و کول مراسم بچه آنهم از جنس بیش فعال بالا میرود.
** خیلی زشت است که آدم شهر پدری خود را هم مجبور شود با جی پی اس برود؟ هیچ آدرسی در ذهن ندارم و اگر شارژ گوشی تمام شود، حتی سر خیابان خانه پدری هم ممکن است گم شوم.