بعد از دو هفته کار داغون و اضافه کاری، روز جمعه را فرصت کرده باشی تو خونه بگذرونی و استراحت کرده باشی و آخرین شب شهریور باشه و به لطف تغییر ساعت یک ساعت حس زمان بیشتر داشته باشی و مهرماه زیبا هم در پیش رو داشته باشی، چه شود!!!
من اگر این شانس را داشتم که بتونم یک فصل را برای شروع سال جدید انتخاب کنم قطعا پاییز را انتخاب میکردم. خدا میدونه که بوی این فصل که میپیچه تو فضا چقدر حال من خوب میشه و روحم حس تازگی پیدا میکنه. آنقدر که حتی فشار کار این روزها و ممیزی هفته بعد و خیلی چیزهای دیگه فراموش میشه.
*دخترکی از اقوام به تازگی مادر شده است. پدر و مادرم دیدنش رفته اند و به روال داستانهای قبلی پدر شاکی تماس گرفته که: آخه ما تا کی بروین دیدن دیگران. پس کی قراره زندگی کنی؟ (اوج لطافت پدر در جمله بعدی نمایان میشود) آخه این چه وضعه کار کردنه؟ شتر !!!هم کمتر از تو کار میکنه. چقدر حرص کار داری(دیشب ساعت ده شب به خانه رسیدم و پدر با واسطه فهمیده و طبق معمول که مرا مریم کودک میبیند ، از ساعت حضورم در خانه شاکی است). با خنده و مسخره بازی بیشتر کفریش میکنم و به کوچه های دیگر میزنم و در دلم از خودم میپرسم اگر روزی، لحظه ای بفهمد که اصل ماجرا چیست باز هم این طور نسبتهای مشنگانه به من میدهد؟ اگر فقط ذره ای حس کند که هربار حرف بچه را وسط میکشد چه آتشی به ذره ذره وجود منمیزند و من به مرگمیرسم تا لبخند بزنم و گیجش کنم و تاکید کنم که نمیخواهم و نمیخواهم و نمیخواهم، چقدر غمگینمیشود پدرک نازنین و دوست داشتنیم.الهی که به قربان تمام غم و نگرانیهایش بروم من. انشالا که همیشه مریم را همین دختر احمق و زبان و نفهم و خودخواه ببیند تا یک زن غمدیده و حسرت زده و در آرزو. بی خیال
*دیشب تو اوج خستگی ، در حالیکه به خاطر جاگذاشتن عینک در خانه تمام روز را بدون عینک کار کرده و پشت سیستم نشسته بودم، یک سوتی داغون دادم. یک سری مدرک را آماده کرده و پرینت گرفته بودم. امضا خودم و مدیرم را میخواست. چشمتان روز بد نبیند. به جای اسم مدیر عالم با مشنگی اسم خودم را نوشته بودم و مشنگانه تر امضا هم زده بودم. مدیر جان که دید، لبخندی زد و گفت : مریم جان از کی تا حالا چشم طمع به صندلی من داری؟؟؟
شبتون خوش و روزگارتون پر از بوی دل انگیز پاییز
ای جانم
چقدر شما ماهین کهاین غمو تو دل خودتون نگه داشتین.
پاییزتون قشنگ
ماه کجا بود عزیزم. نمیخوام دیوار کاذب ظاهری بریزه. پاییز شما هم قشنگ
نمی دونم اصل ماجرایی که ازش سربسته حرف میزنی دقیقا چیه
ولی این آتشی که می گویی شعله اش در وجود من هم هست
اینکه همسر حتی راضی نیست راجع بهش صحبت کنیم چه برسه به اقدام وتصمیم
شایداگر من هم می فهمیدم مشکلی هست راحت تر قبول می کردم یا نه اینطوری بهتره بدون هیچ امیدی ناامید شدن
امیدوارم بهترینها برایت اتفاق بیافتد