مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

معمولا وقتی قراره مهمان داشته باشم لازمه قبلش تمرکز کنم و فکر کنم و ذهنم اماده ورود مهمان بشه تا بتونم سریع کارهایم را انجام بدم. ذهن شلوغ این چند روز و حضورم در کارخانه در دیروز و ...باعث شد خیای حواسم به مهمانهای امروزم نباشه. تمرکزم کم بود و اضافه شدن چند مهمان در لحظه اخر همین چتد ذره حضور ذهن را به باد داد و کمی قبل از ورود مهمانهایم حس کردم غذاها کافی نیست. در حال کلنجار ذهنی بودم که ایده همسفر به دادم رسید و  یک میرزاقاسمی فوق العاده از فروشگاهی در نزدیکی منزل به سفره اضافه شد. بویش محشر بود و باور کنید هیچ نیتی برای به نام زدن پختن این غذا نداشتم و صادقانه میخواستم بگویم مهمان هایپر هستیم ولی...

مهمان جانها چنان مسیر گفتگو را چرخاندند و هی من خواستم بگویم و هی نشد که در آخر میرزا قاسمی به نام خودم خورد. نکته تلخ ماجرا این شد که دانه دانه مهمانهایم هی گفتند وااااای میرزاقاسمیت چیز دیگری بود. نشان به آن نشان که من در تمام عمرم این یک قلم را نپخته ام. احتمالا باید سرچی کنم که چطور پخته میشود .دلم برای غذاهای دیگرم سوخت. طفلکیها با اینکه اوریجینال مدین مریم بودند، مظلوم واقع شدند.

*بلای داغانی سر موهایم آوردم. میخواستم ابرو رنگ کنم، کمی رنگ اضافه آمد. آن چتد تار سفیدی که مثل نور لیزری به محض خروج از سرم توی چشمانم میروند، رو اعصابم بود. باقیمانده رنگ را آنجا استفاده کردم با این قصد که دقایقی بعد دوش خواهم گرفت. ابروها را پاک کردم و مشغول کاری شدم و خوابم گرفت و  و خوابیدم و ساعتها گذشت.نشان به آن نشان که تا چند ساعت بعد که زیر دوش بوی رنگ را حس کردم یادم نیامد که من مشنگ قسمتی از سرم را رنگ زدم. در حال حاضر فرق سرم کلا فاز دیگری میزند و فقط خدا به جوانیم و اعصاب همسفر رحم کرد که موهای نازنینم  روی سرم باقی ماند.آخه آدم اینقدر مشنگ؟؟؟


نظرات 3 + ارسال نظر
سرن جمعه 23 تیر 1396 ساعت 15:58

هر وقت لازم داشتی بگو تا بهت بگم، البته بین ما گیلانی هاهم چند مدل طبخ میشه، ولی من همون نسخه ای که مورس به عنوان یک غیر گیلانی دوست داره رو میگم بهت

ممنون عزیز مهربان‌گیلانیم

سرن سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 02:28

واااای یاد کشک بادمجون خونه ی یکی از اقوام افتادم که اونم می خواست پیش غذا درست کنه و بعد وقتی دید فرصت کافی ندارند از یه آشپزخونه خوب سفارش داد، همه ام هی می گفتن فلانی عجب کشک بادمجونی؛ چه کردی

من حال آن فامیلتان را خوب میفهمم.هنوز هم فرصت نکردم یاد بگیرم اقلا یکی پرسید بگم چه کردم

مریمی شنبه 17 تیر 1396 ساعت 15:12

سلام چقدر شبیه قبلنای منی بدون بچه و غرق کار وماهر وعلمی ...خدا کنه بعدنات مثل من نشه... اسیر بیماری صعب العلاج بدلیل اعصاب خوردی های مداوم وخستگی های کاری که بدلیل جوانی نمیفهمیدم... میدونم که گوش نمیدی ...چون منم تا کله پا نشدم حرف هیچکی رووش ندادم

چه داستانی. چی بگم؟سعی میکنم اشتباه نکنم ولی خودت هم میدونی. آدمیزاده و یک عالم اشتباه‌

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.