مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


۳۵ سالگی را روی پشت بام خانه پدری خوابیدم. علی رغم جهنم‌روز و شبش، نیمه شبهای خنک و دلنوازی داره. برخلاف تمام سحرهای این مدت، امروز مادرکم وعده سحری را آماده کرده و صدایم زده است. عاشق روزه بود و از زمانیکه دیابت بیچاره اش کرد و ممنوع الروزه شد، با حسرت سحرها بیدار میشه و دعای سحری را گوش میده. عشق میکنه هنوز یک نفر توی خانواده اش باقی مانده که روزه میگیره و اصلا و ابدا هم برایش مهم نیست همین تنها عضو  چرا روزه میگیره و دلایلش زیاد به ارادت مادر به همه نشانه های مذهبی ربطی نداره.همین که برای یک روز هم سورو ساط سحری در خانه راه بیاندازد خوشحالش میکنه و برخلاف پدر که هرررررروز زنگ میزند و میگوید پدرسوخته آخه تو با اون کارت وتو این هوا کی گفته روزه بگیری، هربار از شنیدن روزه بودنم ابراز شادمانی میکنه.

هوا خنکه و دعای سحری هم از مسجد محله پدری پخش میشه و من خیره به اسمونم که چندبار دیگه من این آسمون را میبینم و تو دلم یک دنیا سوال هست.جایتان خالی، آدم خودش هم نخواهد جو روحانی میگیرد و حالش عرفانی میشود. البته اگر از پارازیت صدای موتور سوارهای نیمه شب بگذریم که واقعا نمیفهمم این ساعت تو خیابان چه میکنند.حواسم هم‌هست که لیوان آبی که مادرک تمام شبهایی که در خانه اش بوده ام و بالای سرم گذاشته است را قبل از اذان صبح بنوشم.

آخر شب که به اینجا رسیدم خواهرک و تپلکهایش را دیدم. بهار ریز ریز در گوش مادرکم حرف میزند و اگر اشتباه نکنم تولد با تاخیری برایم در نظر دارند. آدم حالش خوب میشه ببینه که کوچولویی برای سورپرازت برنامه میریزد. اگر جدی شد و همچنان حس نوشتن بود خبرتان میکنم.

نیمه شبتان خوش و خرم.

نظرات 1 + ارسال نظر
سرن سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 11:29 http://serendarsokoot.blogsky.com/

تولدت مبارک! تولدت مبارک! تولدت مبارک!
بایدم یه جشن درست و حسابی بگیری 35 سالگی رو!

ممنون. خیلی ممنون. خیلی خیلی ممنون.
البته که باید جشن گرفت.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.