مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

روز جمعه ام داره تموم‌میشه، آنقدر آرامش داشتم که تپش قلبم و دردهای عجیب غریبی که نمیدونم هرروز از کجا درمیان و اصلا جرا درمیان،تقریبا محو شدند و آماده شدم برای شروع یک هفته و بدوبدوهای امام نشدنی و دوباره داغون شدن تا آخر هفته، به قول همسفر جان که میگه کار من شده، پنجشنبه جمعه تورا بازسازی کنم، سالمت کتم، تحویل کار بدهمت، اونها یک هفته وقت دارند داغونت کنند و دوباره تکرار ماجرا. البته شکایتی نیست، زندگی هست و روزهای بالا پایینش. 

بعد از مدتها فرصت کردم و ظهر جمعه تا تاریکیهای بعد از غروب خوابیدم، خوابیدمها. خواب عجیب غریبی دیدم، چند وقتی بود دلتنگ دوستی بودم،  از آنجا همه چیز بینمان قاطی پاتی و داغونه و دیدنمان پر از مضرات، ترجیحا ارتباطی نداریم، توی خواب، یک دل سیر حرف زدیم و عشق کردم از بودنش، دلم برایش هنوز تنگ هست، خیلی  خیلی دلم تنگ شده برایت بیمعرفت جانم. بی خیال...

*نهار هفتگی برای همسفرجانم  قرمه سبزی پخته ام، بسیار جا افتاده و توپ شده، اما... چشمتان بد نبیند، یک فلفل ناقابل درونش انداختم، آتش میزند لامصب، من که اهل تند خوری هستم در قبالش کم آوردم اساسی، آنقدر هم خوشگل شده که هیچ جوری نمیتوانم بی خیالش  شوم، اما جدی جدی نمیدونم همسفر طفلکی چطوری میخواد اینو بخوره.

**جمعه ها دوست داشتنی تر میشوند وقتی فرصت میکنم مفصل با برادرکم حرف بزنم و ببینمش. سرماخورده و بی جون و پر بود، اما تا جان داشتیم حرف زدیم، نگرانش هم بودم با این اوضاع قمر در عقرب دنیا و هر روز یک جایی را منفجر کردن و دیوانه تر شدن انسان نماها. والا به خدا، برادرک را پراندیم به آنسر دنیا تا جان و روانش را از دست مشنگهای اینوری نجات بدهیم، هرروز یکعده مشنگتر آنطرف چیزی میپکانند، انگار که ترقه دستشان هست، والا به خدا.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.