مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام 

حال و هوای اولین روز برگریزانتون شاد و به خیر باشه. این پنجشنبه شدن اول مهر، احتمالا از اون اتفاقهاییه که اگر سالها پیش رخ میداد، در حد انفجار شادمانی درست میکرد،تعطیلات به هم چفت شده بسیار حال و احوال آدم را جا میاره. 

 گاهی اوقات با خودم فکر میکنم خدا بیامرزه پدر مادر اون کسی که دنیای مجازی و‌به دنبال اون دنیای وبلاگی را خلق کرد. حتما میدونست یک روزی، یک کسانی پیدا میشن که نتونن حرفهای ته دلشون را به آدمهای دوروبر، هرجقدر هم نزدیک و صمیمی بگن، اصلا یک سیاهیهایی ته دلشون باشه که دلشون نخواد اون را پیش عزیزانشون رو کنند، دلشون نخواد نشون بدن اون ته های روحشون چه خبره.

چقدر خوبه که اینجا من فقط یک اسمم، چقدر خوبه که نمیشناسمتون، میتونم از حال بدم بگم، میتونم بگم که تو تمام دنیا به تنها زنی که حسادت کردم، مادر همسرم بوده، میتونم بگم که هر بار مادرانه، قربان صدقه  تمام وجود پسرش میشود، دنیا دنیا حسرت توی دل من میاد، هی اون مادرانه و خالصانه محبت میکنه، هی من من له تر میشم، هی او دور و بر پسرش میچرخه و‌هی من داغ میشم، تلخ میشم، زهر میشم از تمام آنچه که نمیتونم حسش کنم، که به خاطر یک‌غفلت مادرانه، ناآگاهی مادرانه، هر مزخرف دیگری، من هستم و من و مریمی که هیچ وقت قرار نیست بچشه طعمی را که اون چشیده و میچشه. 

مریمی که با این آدم روبرو میشه را خودم هم نمیشناسم، همسفر هم نمیشناسه، آنقدر تلخ میشم، ‌آنقدر لال میشم، آنقدر بی حس میشم که خودم هم برای خودم غریبم، همسفر را نمیدونم، شاید احمقانه بگذاره به حساب بحثهای مزخرف عروس و مادر شوهر، شاید هم بدونه چی به روزم میاد که اینقدر مزخرف میشم. هر چی هست موضوعی نیست که بخوام در موردش حرف بزنم، با دیگران حرف بزنم.

دلم تنهایی میخواد، دلم نشستن کنار یک ساحل آروم را میخواد، دلم خودم را بغل کردن میخواد، دلم هیچ آشنایی را نمیخواد، هیچ آدمی، دلم فقط خودم را میخواد و اینجا را.

نصیحت لازم ندارم، لطفا آرامش خونم را از من نگیرید.

*سرما خوردم در حد مرگ، اول مهری سرویس شدم اساسی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.